پنجشنبه، مهر ۶

شیشه را تا آنجایی که میشد دادم پایین. باد گرم بهتر از هوای داغ و دم کرده توی ماشین بود. خیابان جم را مستقیم رفتیم و پیچیدیم توی خیابان قائم مقام. می خواستیم برویم یوسف آباد که عکس هایش را از عکاسی بگیرد. بار اولی بود که داشتیم می رفتیم جایی. از وقتی نشستم توی ماشین تقلایم هم برای خوب به نظر رسیدن شروع شد. جمله ها را قبل از گفتن با خودم مرور می کردم و برای گفتن هر جمله ای دو دو تا چهار تا می کردم. هرچیزی که می گفتم می زد زیر خنده تا جایی که فکر کردم دارد مسخره ام می کند. ولی باز هم  به حرف زدن ادامه دادم. نمی خواستم بگویم وا چرا هرچی می گم می خندی؟ نمی خواستم بگوید آآآآ بابا چه قد حساس حالا شل کن یه کم. تا سکوت می شد جمله هایی را که از لحظه سوار شدن گفته بودم  با خودم مرور می کردم یا کیف می کردم از گفتن شان و یا ملامت می کردم خودم را.

میدان شعاع را که دور زدیم نمی دانم کدام طرفی رفتیم. الان هم دارم فکر می کنم از آنجا کدام طرفی می شود رفت که آدم برسد به
 یوسف آباد. ولی تصویر بعدی توی خیابان یوسف آباد است که آفتاب از لابه لای درخت ها می خورد  روی شیشه ماشین. با خودت می گفتی آخیش سایه  ولی آفتاب یکدفعه چشم هایت را غافل گیر می کرد و مجبور بودی مدام چشم هایت را تنگ کنی. 
رادیو روشن بود و حرف های مان  مدام با اقای گوینده قاطی میشد. انگار که سه نفر باشیم توی ماشین اما نفر سوم یه لحظه هم کم نیاورد مثل ما. ما به حرف هایش گوش می کردیم و او عین خیالش نبود که ما آنجاییم. 

پیاده شد که برود عکس هایش را بگیرد و من همانجا توی ماشین نشستم. آینه ام را از توی کیفم درآوردم و خودم را نگاه کردم. چشم هایم خون افتاده بود و از همه  تلاشی که تا قبل از آن کرده بودم بدم آمد. از خودم با آن چشم های قرمز خیلی بدم آمد. سرم را تکیه دادم به صندلی .شاخه های درخت ها افتاده بود روی ماشین و یکجور ساکنی کرده بود همه چیز را. به خودم  که آنجا توی ماشین کج پارک شده گوشه خیابان نشسته بودم از توی آینه بغل نگاه کردم. چند بار سرم را برگرداندم که ببینم می آید یا نه. به جز ماشین هایی که رد میشدند خبری نبود و دوباره سرم را تکیه دادم به صندلی.

در صندوق عقب را باز کرد و عکس ها را گذاشت توی کوله. بعد نشست توی ماشین و رو به من گفت خوبی؟ سوییچ توی قفل 
چرخید و ماشین روشن شد و دوباره افتادیم توی کوچه های یوسف آباد و از آنجا رفتیم توی خیابان اصلی. موبایلش زنگ زد. به صفحه موبایلش نگاه کرد و بعد به من. توی نگاهش این بود که موبایلم دارد زنگ می زند انگار که خودم نفهمیده باشم.
تلفن را که جواب داد من رویم را کردم سمت خیابان . داشتم سعی می کردم بفهمانم که حواسم نیست .

- داریم میرم یه نمایشگاه ببینم. نه یه کم دیر میام. نه نمی دونم قبل از اینکه بیام زنگ می زنم بهت اگه چیزی خواستی بهم بگو. نه
 من حوصله ندارم اونجا بیام حالا باشه. فعلن

تلفن را قطع کرد و پرسید : شما خونه تون کدوم سمته.

 می خواستم بگویم خودم می روم اما فکر کردم روی صندلی بنشینم و تا خانه همه چیز را یک بار دیگر مرور کنم. آقای گوینده از شنوندگان می خواست که با روی خندان برگردند خانه و خستگی کار روزانه را فراموش کنند.

۱ نظر: