دوشنبه، آذر ۱۳



می شد وسایلم را فردا هم جمع کنم اما یک دفعه نمی دانم چی شد که استرس گرفتم همین امشب جمعشان کنم. فردا باید از این خانه بروم. قرار بود تا اول ژانویه بمانم اما پول اجاره زیاد می شود و من از عهده اش برنمی آیم. با بحثی هم که با همخانه سر روشن کردن شوفاژ داشتیم یک دلیل به دلایل دیگرم برای رفتن از این خانه اضافه شد. در خانه جدید با دختر دیگری هم اتاقم. حتمن دیگر از زندگی ساکتی که توی این خانه داشتم خبری نیست. دو تا همخانه دیگر هم توی خانه جدید هستند.
لباس ها را از توی کمد درآوردم و بدون اینکه تا کنم سرسری گذاشتمشان توی چمدان. همینجور به حجم لباس ها داشت اضافه می شد و استرس من هم بیشتر. تصمیم گرفتم توی سه مرحله وسایلم را ببرم. اول وسایل و خوراکی های آشپزخانه  وکفش و کتاب ها را می برم. اینها را که گذاشتم توی خانه جدید برمی گردم و خرت و پرت های دیگر را می ریزم توی چرخ دستی و بعد هم چمدان بزرگ را که لباس هایم تویش است و از همه سخت تر و سنگین تر است.
زمین خیس است و بارانی که نم نم می آید باعث می شود چرخ راحت تر  حرکت کند. سنگینی اش را انقدر احساس نمی کنم اما دست هایم یخ کرده اند و هنوز خیلی مانده برسم به مترو. قیافه ام با این چرخ باعث می شود یاد بینوایان بیفتم. برای خودم دلسوزی می کنم. عقلم نمی رسد می توانم با آسانسور چرخ دستی را ببرم توی مترو. بعدن می فهمم، بنابراین به محض پا گذاشتن روی پله، چرخ یک طرفش روی یک پله می ماند و  یک طرفش  روی هوا. اگر از  پله ها بیفتد پایین خیلی بد می شود. من طاقتش را ندارم که از این پله ها بیفتد و همه چیز پخش زمین شود و مردم برای کمک جمع شوند یا با بی تفاوتی از کنارم بگذرند و من بدوم دنبال وسایلم این طرف و  آن طرف.
برگشتم خانه و برای خودم چایی گذاشتم که خستگی ام دربرود. این مرحله آخر است. مرحله ای ست که همه وسایلم را می برم. آخرین باری ست که می نشینم اینجا و چایی می خورم و از توی اتاق به گلدان های توی بالکن نگاه می کنم. جز آن دو روزی که ندا آمد پیشم اینجا کمتر مهمانی به خودش دیده است. وقتی دارم از خانه بیرون می روم یک دور به همه چیز نگاه می کنم. برمی گردم و پشت سرم به توالت هم نگاه می کنم. خدا کند آن عکس هایی که اینجا گرفته ام خوب شده باشند.
آسانسور مترو وسط خیابان است. کنار تابلویی که کنارش است نوشته بردن چمدان و وسایل سنگین باهاش ممنوع است. پایم را که می گذارم  روی پله قلبم به تپش می افتد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر