پنجشنبه، آذر ۳۰

ماهی ها همان طرف می روند


پسر می آید هی دم گوشم می گوید خودت را از بالکن بنداز پایین. من نگاهش نمی کنم.  هر بار که این را می گوید به بالکن نگاه می کنم و  خودم را در حال پرت کردن می بینم. می بینم که رفته ام بالای نرده و آن لب ایستاده ام و کسی هم حواسش به من نیست که بگوید بیا پایین . خودم را می بینم که آن پایین افتاده ام . باد می خورد توی صورتم، سردم شده.  هی از این اتاق به آن اتاق می روم. می گویند چرا نمی آیی وسط. می گویم دارم شما را نگاه می کنم الان می آیم، شما برقصید من تماشایتان می کنم. می روم گوشه اتاق می نشینم و نگاه شان می کنم بعد دوباره بلند می شوم می روم توی بالکن و از توی بالکن می آیم توی اتاق. می ترسم یک جا بنشینم و فکرم را متمرکز کنم. دارند توی آشپزخانه فیلم می گیرند یکی می خواهد تعطیلات برود ایران. دوربین را می گیرند سمت من. می گویند یک چیزی بگو خاطره ای تعریف کن. می گویم خاطره به خصوصی ندارم هرجا که هست ایشالا خوش و خرم باشه در کنار خانواده در وطن. می روم روی تخت می نشینم . به دختری که کنارم نشسته می گویم حالم خیلی بد است. می گوید دنبال من بیا. انگار که از قبل برنامه ریزی کرده باشد. می بردم توی توالت. می گویم می خواهم بالا بیاورم و نمی توانم. می گوید دستت را بکن توی حلقت بالا بیاوری. می گوید اگر بدت می اید بگذار من بکنم. چه طور ممکن است از دست یکی دیگر توی حلقم بدم نیاید ولی از دست خودم چرا. سرم را می گیرم توی توالت. اولش چندشم می شود، دور توالت کثیف است. می گوید دراز بکش کف توالت. می گویم نه بی خیال حالا انقدرها هم حالم بد نیست که توی این گندو کثافت دراز بکشم. دستم را می کنم توی حلقم. مغزم می خواهد بیاید توی دهنم و چشمهایم بی افتد بیرون. دختر هنوز ایستاده بالای سرم. چی را نگاه می کنی؟ اولین محتویات از دهانم خارج می شود. دارم فکر می کنم چی خورده ام. سعی می کنم مواد را تشخیص بدهم. شکلش هیچ شباهتی به چیزهایی که یک ساعت پیش خورده ام ندارد حتی به چیزهایی هم که صبح خورده ام. بلند می شوم، می گوید بهتری؟ می گویم آره فکر کنم بهترم. خودم را توی آینه نگاه می کنم چشمهایم از حدقه بیرون زده و رنگ و رویم زرد شده. دختر شیر را باز می کند و آب می پاشد توی صورتم. فقط همین یکی را کم داشتم. تو دیگر از کجا پیدایت شد؟ چرا همچین می کنی. می گوید منم قبلن اینجوری شدم می فهمم حالتو. سرم را می گیرم توی توالت دوباره محتویات قهوه ای از دهانم خارج می شود. یک صداهایی هم  ازم در می آید انگار که کسی چیز تیزی فرو کرده باشد پشتم و دردم آمده باشد. رفته ام بالای نرده ایستاده ام. توی ماشین بهرنگیم.آمده که من را برساند خانه. خدا را شکر. هر بار که گاز می دهد، فکر می کنم الان تصادف می کنیم دستم را جلوی صورتم سپر می کنم که شیشه ها نخورد توی چشمم. چشم هایم را بسته ام و سرم را تکیه داده ام به صندلی. ته دریام. می بینم که دارم شنا می کنم و حباب از دهانم می آید بیرون. ماهی ها همان سمتی می روند که من می روم. یکی می آید در می زند دختر می گوید بله؟ ماهی ها خیلی کوچکند اصلن ماهی نیستند. می رود بالای پل کریم خان. ماشین از روی پل بلند می شود و می رود روی گارد ریل ها و دوباره می افتد توی خیابان صاف. موج می بردمان یک سمت دیگر بعد می آوردمان روی آب. دوباره یکی می آید می خواهد در را باز کند. دختر می گوید بله؟ باد خنکی می خورد توی صورتم. می گوید آبلیمو بیارم برات؟ می گویم نه حالم بهتر شده می خوای اول تو برو بعد من میام. می گوید برو توی بالکن. می روم توی بالکن. پسر می آید می گوید تو هنوز خودت را پرت نکردی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر