سه‌شنبه، آذر ۲۸


دیروز رفتم بانک که حساب باز کنم. کنار میز متصدی بانک،از این کلاه های بابانوئل بود. شاید موقع آمدن گذاشته بود سرش و موقع رفتن خانه دوباره می گذاشت سرش شاید هم برای بچه اش خریده بود. کلاه را روی سرش تصور کردم خیلی مسخره می شد. انقدر محو تصورش توی لباس بابانوئل بودم که نشنیدم دارد صدایم می کند. هر جا می روم همین بساط است. توی مترو گداها لباس بابانوئل پوشیده اند و روی زمین نشسته اند و روی مقوایی که جلویشان است نوشته اند برای شب عید کمک کنید. لیوان یکی شان را دیدم پر یک یورویی و دو یورویی بود. امروز هم که رفته بودم بیرون خرید کنم سگی را دیدم که تنش لباس قرمز بود، داشت تلاش می کرد لباس را از تنش درآورد. هی برمی گشت  عقب و سعی می کرد لباس را با دندان پاره کند. می خوابید زمین و غلت می زد و تلاشش بی نتیجه می ماند. صاحبش انگشت اشاره اش را به نشانه اینکه برویم خانه به خدمتت می رسم یا اگر این کار را تکرار کنی از غذا خبری نیست جلویش تکان می داد. سگ یک کم مات و مبهوت صاحبش را نگاه می کرد و به محض اینکه راه می افتادند دوباره  تقلا را شروع می کرد. توی مترو روبه روی من نشستند. پسری داشت ویلون می زد و خانومی که می خورد مادرش باشد همراهش می خواند. نمی دانم کجایی، شاید یونانی  ولی خیلی بد می خواند . پسرهم لباس بابانوئل پوشیده بود و سگ چشم ازش برنمی داشت. فکر کنم داشت دیوانه میشد از شباهت لباس خودش با لباس بچه.

همسایه روبرویی بالکنش را چراغانی کرده، انگار مولودی دارند. همخانه ها می خواهند بالکن را مثل بالکن خانه روبه رو کنند. برای سال نو ذوق دارند. می خواستند بروند درخت بخرند اما حساب کردند دیدند نمی صرفد، بی خیال شدند. یک کیک خیلی بزرگ خریده اند. خودشان می گویند ایتالیایی ها شب عید از اینها می خورند ولی طاقت نیاورند تا شب کریسمس صبر کنند، کیک را بریدند و هر روز صبح کمی ازش می خورند. خیلی بی مزه است انگار پنبه گذاشته باشی دهانت. دیشب تصمیم گرفتند کیک را تمام کنند و برای شب کریسمس یکی دیگر بخرند.

توی میدانی که هر روز صبح ازش رد می شوم و می روم دانشگاه ده بیست تا پسر بچه کلاه  بابانوئل سرشان گذاشته اند. از طرف مدرسه آوردنشان اردو لابد. پسرها کلاه را از سر هم می کشند و می دوند. چند تا شان کلاه پسری را گرفته اند و می چرخند دورش و این بالا و پایین می پرد تا کلاه را پسش بدهند.  مردی 40 50 ساله که انگار معلم شان است می رود  سمت شان و کلاه را از بقیه می گیرد و تحویل پسر می دهد که حالا دارد گریه می کند. دستش را می گیرد و می روند با هم می نشینند  روی سکوی لبه حوض. پسر را نشانده روی  پایش و هی به خودش نزدیک می کند. در گوشش  چیزی می گوید و دوباره فشارش می دهد. همین که معلم دیگری بهشان نزدیک می شود، بچه را از روی پایش بلند می کند و می نشاند لبه حوض.
                                                  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر