شنبه، آذر ۱۸


نمی دانم ساعت چند بود که از دردی که توی سینه ام می پیچید بیدار شدم. فکر کردم اگر تکان بخورم و از سمت راست برگردم سمت چپ حتمن سکته می کنم. سعی کردم با کوچکترین تکانی منتظر بشوم ببینم چی می شود. همین که توی تاریکی به سقف زل زده بودم یاد ماجرایی که راضی برایم تعریف کرد افتادم. می گفت آقایی با ماشینش توی  گردنه حیران رانندگی می کرده که یکدفعه دردی توی سینه اش احساس می کند ماشین را نگه می دارد و می دود روی تپه ها انقدر دردش شدید بوده که روی تپه ها غلت می زده و ناله می کرده. داشت برایم می گفت سکته قلبی همچین دردی دارد. همیشه برایم سوال بوده وقتی طرف مرده اینها را کی برای بقیه با این جژئیات تعریف کرده که به گوش خواهر من رسیده است. پزشکی قانونی می تواند همه اینها را تشخیص بدهد؟ که طرف قلبش درد گرفته و ماشین را نگه داشته و دویده روی تپه ها و از درد به خودش پیچیده. یعنی اگر من دیشب می مردم ملت می توانستند اتفاق هایی را که قبلش برایم افتاده بود را با جزئیات بفهمند؟ از بیرون آمد لباس هایش را درآورد، چند تا توییت کرد و یه کم فیسبوک را نگاه کرد، چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید وبعد هم همین که می خواست از پهلوی راست به چپ  بخوابد سکته کرد.
حوله ای را که چند لا کرده ام و شب ها به عنوان بالشت می گذارم زیر سرم را برداشتم و رفتم حمام. همین که داشتم به سرم شامپو می زدم یکدفعه گریه ام گرفت. شامپو را مالیدم به سرم و همین که داشتم موهایم را می شستم  به گریه  کردن ادامه دادم. دو تا کار را داشتم همزمان انجام می دادم .اگر می ایستادم و گریه می کردم بدون اینکه خودم را بشورم حتمن یخ می زدم. نمی دانم چه طور شد که اینطوری شد. یعنی چه طور شد که انرژیم یک دفعه تمام شد و یک روز به این نتیجه رسیدم که دیگر نمی توانم. دیگر نمی توانم  تنهایی را تحمل کنم که برای زندگی کردن اینهمه زور بزنم و آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتد. منظورم آخر روز است. از صبح  با بغضی که توی گلویم است و سینه ام را فشار می دهد بیدار شوم و تا آخر شب حالم بد باشد و دوباره همه اینها تکرار بشود. اینجا خیلی قشنگ است انقدر چیزهای قشنگ زیاد دارد که  بعضی وقت ها به خودم می گویم حالا لازم نیست همه اینها در این شهر    باشد. می شد کمی از این همه قشنگی مثلن توی خیابان کریم خان باشد  یا یکی از این چشمه ها توی خیابان ولیعصر باشد، آدم ها بعدازظهرها می رفتند دورش می نشستند و  همین که به آب نگاه می کردند دل شان آرام می گرفت.
 آدم یک تصور دیگری از چیزهایی که ندارد توی ذهنش ساخته. یکبار داشتیم با دوستی توی کوچه های اینجا قدم می زدیم و  داشت برایم درباره تاریخ کلیساهای اینجا می گفت و من سرگرم فکرهای خودم بودم و صدایش هر چند لحظه یکبار توی گوشم می پیچید که داشت می گفت مثلن مجسمه ای که توی فلان میدان است بازوی خداست. بعد یکدفعه همین طور که  داشتم با سر حرف هایش را تایید می کردم بدون اینکه حرفی بزنم گفت مثل اینکه زیاد خوشت نمی آید از اینجا و چیزهای اینجا برایت جالب نیست. آن موقع نگفتم نه  گفتم چرا دارم گوش می کنم و برایم خیلی جالب است. اما هفته هاست دارم فکر می کنم هیچ کدام از این ها برایم جالب نیست. قشنگ هستند اما نه آنقدرها که به امید این قشنگی ها بتوانم زندگی کنم. اینجا برای آدمی مثل من خیلی مزیت ها دارد، منظورم آدمی ست که از ایران آمده و می خواهد زندگی جدیدی را شروع کند، یک رشته جدید بخواند و مستقل باشد اما آن غم و استرسی که هر روز باهاش بیدار می شوم نمی گذارد برای این چیزها زندگی کنم و فکر کنم که اصلن برای چی آمده ام اینجا. انقدر کمرنگ و دم دستی شده که به چشمم نمی آید. وقتی به این فکر می کنم که هیچ چیزی توی خانه یا بیرون از خانه نیست که کمی از دلتنگیم کم کند برای برگشتن مصمم تر می شوم. شاید دارم بی عقلی می کنم و سه ماه بعد یا یک سال بعد که به عقب نگاه کنم از اینکه نتوانستم با شرایط کنار بیایم حسرت بخورم. نمی دانم و این بی خبری حالم را بدتر می کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر