یکشنبه، آذر ۱۹

آخرش اتوبانه

خیابون غلغله س.حالم بهتر شده می خوام برگردم خونه. مترو این خیابون بسته س. راهمو کج کردم رفتم توی راهرویی که تونل ماننده. سه ردیف پله برقی داره. روی هر پله فقط یه نفر جا میشن. خیلی طولانی شد. فک نمی کردم انقد طولانی باشه. ولی چاره دیگه ای هم نداشتم. نکنه دیگه نشه هیچ وقت از اینجا رفت بیرون؟ همه ش پله باشه. رسیدم به آخرش. آخرش اتوبانه. من و اونایی که این راه رو انتخاب کردیم رفتیم تو اتوبان. همه مون به هم نگاه کردیم با ترس یکی گفت ما کجاییم. فک کرده بود خواب نما شده. برگشتم دوباره روی پله ها، فک کردم برگردم همین راه رو برم از متروی اون میدون بزرگه برم خونه.
یکی بهم گفت تو وقتی برگردی دیگه همون آدم قبلی نیستی. خیلی چیزا واست تغییر می کنه دیدت به زندگی عوض شده. بزرگ شدی کلی. نمی دونم از چی حرف می زنه. سختی آدمو بزرگ می کنه؟ من اینجور بزرگ شدن رو دوس ندارم. دوس ندارم از همه چی متنفر بشم. هی نگو دیدت رو به زندگی عوض کن تا سختی ها واست آسون بشه. اینجوری بهش نگا نکن. ای بابا چه جوری بهش نگاه کنم. بفرما. مترو اینجام شلوغه باید صبر کنم با بعدی برم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر