چهارشنبه، بهمن ۱۸

روز مبادا



بالاخره تصمیم گرفتم بلیت مترو نخرم. نشستم فکر کردم با سی و پنج یورویی که در ماه برای بلیت مترو می دهم، خیلی کارها می توانم بکنم. خیلی کارها که نه ولی می توانم به جای خریدن بلیت، پولش را خرج خورد و خوراک ماهیانه ام کنم. کل روزهای هفته هم که بیرون نمی روم. وقتی تبدیلش می کنم به تومان مصمم تر می شوم برای نخریدنش. تصمیم گرفتم از این به بعد فقط با اتوبوس رفت و آمد کنم.  چند نفر قبلن بهم گفته بودند یک بلیت یک و نیم یورویی می خرند و می گذارند توی جیب یا کیف شان و فقط وقتی  مامورهای کنترل بلیت سوار اتوبوس شوند، از بلیت شان استفاده می کنند و بلیت را سریع  توی دستگاه می زنند و اگر هم مامورها نیایند بلیت می ماند برای دفعه های بعد. دیشب برای آخرین بار به خیال خودم سوار مترو شدم.  چون برای رفت و آمد با مترو باید حتمن بلیت داشته باشی. پیش خودم گفتم خداحافظ روزهای خوش و راحت با مترو رفتن. یک کم در رو دیوار مترو را نگاه کردم و بعد آمدم خانه. توی  مسیر خانه، شماره اتوبوس هایی که از این به بعد برای رفت و آمد بهشان نیاز دارم را توی ذهنم مرور کردم. همین طور که داشتم شماره اتوبوس ها را مرور می کردم فهمیدم یک جای کار می لنگد. یکی از کلاس هایم آن سر شهر توی یک آکادمی دیگر تشکیل می شود و فقط با مترو خودم را می توانم برسانم آنجا. از چند نفر پرسیدم که نزدیک خانه اتوبوسی هست که برود آنجا، گفتند نه. خداحافظیم با مترو بی دلیل بود. چهارشنبه ها سوارش می شوم.
"سه تا مامور از سه تا در اتوبوس می آیند بالا و بلیت ها را چک می کنند"، "یک نفر را هم جلوی خودم جریمه کردند،" تا حالا سه بار بلیت خودم را چک کرده اند". نتیجه مشورت کردن با بقیه توی همچین موردی فقط استرس آدم را زیادتر می کند. من نشستم فکر کردم و دوتا چهار تا کردم. تمام اتفاقات را با خودم مرور کردم اینکه سه تا مامور از سه تا در اتوبوس می آیند بالا. می گویند بلیت شما سینیورا؟ می گویم مال بقیه را نگاه کنید  الان از توی کیفم در می آورم. بعد همان بلیتی که برای روز مبادا نگه داشته ام را می زنم توی دستگاه بعد هم معذرت خواهی می کنم از اینکه بلیتم را دیر زدم. می گویم اتوبوس شلوغ بود و دستم به دستگاه نرسید. خیلی می بخشید ولی من یادم رفت بزنم خوب شد یادم افتاد بالاخره.
روز اولی ست  که می خواهم با اتوبوس بروم دانشگاه و بلیت روز مبادا توی جیبم است. دستم را می گذارم روی بلیت. می گوید دارمت برو.  تا جایی که می شود می روم نزدیک دستگاه می ایستم یعنی وسط اتوبوس. می خواهم بنشینم اما اگر بنشینم  از دستگاه دور می شوم و تا من بخواهم خودم را برسانم به دستگاه برگه جریمه دستم است. چند بار تصویر مامور می آید جلوی چشمم که بالای سرم ایستاده "خوبه حالا بلیتت رو هم نزدی و اینطوری لم دادی."
اتوبوس که توی ایستگاه می ایستد قلبم تندتر می زند. دو تا خانم از در عقب و آقایی هم از در وسط می آیند تو . از اینجا نمی توانم جلوی اتوبوس را ببینم. شلوغ است. من که شنیده ام مامورها مرد هستند. خب شاید استثنائا ایندفعه مامورها زنند، شاید تغییر قیافه داده اند که مچ آدم هایی مثل من را بگیرند.  وقتی خانم ها روی صندلی های عقب اتوبوس می نشینند نفس راحتی می کشم. فقط دو تا ایستگاه دیگر مانده. توی این کوچه پس کوچه ها هم محال است ماموری سوار اتوبوس شود. همه مامورهای کنترل بلیت با لباس های سرمه ای جلویم رژه می روند و به مافوق شان می گویند امروز رو حوصله نداریم بریم سرکار مخصوصن اون ایستگاه و اون شماره اتوبوس خیلی مسیرش پرته. 
 صدای دستگاه می آید که روی بلیت هایی که واردش می شود تاریخ می زند. بلیت هایی که فقط تا 100 دقیقه بعد می شود باهاش یک بار دیگر سوار اتوبوس شد. دارم به خانمی که روبه رویم ایستاده می گویم: خانوم می دونستید که میشه اصلن بلیت نزنید؟ البته ریسکش بالاست و شاید جریمه تون کنن ولی خب عوضش اگر هم بتونید جون سالم به در ببرید و جریمه نشید توی هزینه های ماهیانه تون کلی صرفه جویی کردید. خانم بر و بر نگاهم می کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر