یکشنبه، بهمن ۲۲



امروز دختر دایی ام از کانادا زنگ زده بود. از وقتی آمدم اینجا چند بار زنگ زده که حالم را بپرسد. ببیند چه کار می کنم. اوضاعم ردیف است یا نه، جا افتاده ام یا نه، با خارجی ها معاشرت می کنم یا فقط دور و برم را ایرانی ها گرفته اند. اولش  به جای سلام یا احوالپرسی یا هر چیز دیگری می گوید قربونت برم، خیلی عمیق و از ته دل. آدم خوشش می آید.  بعد از اینکه بهش همان حرف های دفعه قبل را تحویل دادم گوشی را به دایی و زن دایی ام داد. دایی ام را ده سال است که ندیده ام. تصویری که ازش توی ذهنم داشتم با عکسی که دیشب ازش توی فیسبوک دیدم به هم ریخت. قبلن همیشه دایی مردی بود چهارشانه و قد بلند با موهایی یک دست سفید که وقتی می خندید لپ هایش چال می افتاد. توی عکسی که دیشب دیدم دایی موهایش را قهوه ای کرده بود و ابروهایش سفید بود. عینکی به چشمش بود و خنده  کمرنگی روی لب هایش بود و به دوربین وی نشان داده بود. اول که نگاهش می کردی می گفتی شصت را راحت دارد بعد که دقت می کردی کمی جوانتر می شد. امروز که داشتم باهاش حرف می زدم توی ذهنم دایی با موهای قهوه ای مدام دایی با موهای سفید را کنار می زد. می گفت نه راحله جان من الان این شکلی ام. بهم می آید؟ کمی حال و احوال کردیم و گوشی را زن دایی گرفت. توی عکسی که  دیشب ازشان دیدم زن دایی کنار دایی ایستاده بود. با موهایی کوتاه همرنگ موهای دایی،انگار که  رنگ برای موهای خودش زیاد آمده باشد و مالیده باشدشان به موهای دایی . پیراهن مشکی پوشیده بود و رویش گردنبند بلند مروارید انداخته بود. دستش را گذاشته بود روی شانه دایی و روبه دوربین خندیده بود با دندان های یک دست سفید مثل همیشه. جوان که بود وقتی می آمد خانه مادربزرگم هر جا می رفت دنبالش می رفتم. از این اتاق به آن اتاق. از طبقه دوم به طبقه سوم.  با دایی تازه از ژاپن آمده بودند. همیشه رژ قرمز می زد و به نظرم شبیه ژاپنی ها بود. فکر می کردم با کیمونو چیزی از اوشین کم ندارد. بعضی وقت ها برایمان هایده می خواند و ما فکر می کردیم چه صدای خوبی دارد. واقعن هم صدایش خوب بود. امروز به نظرم صدایش گرفته و پیر شده بود. بچه که بودم دوست داشتم همیشه بروم خانه شان. تابستان ها که  از طرف  مدرسه بهم کارت شهربازی می دادند بهانه خوبی بود  برایم. بچه  مودبی بودم که  می نشستم روی صندلی و به چیزهای قشنگ خانه شان نگاه می کردم. به مبل ها، تابلوهایی که به دیوار  زده شده بود. ظرف های بلوری و کریستال که روی این میز و آن میز بود. به لباس های قشنگی که دختر دایی ام می پوشید و پزشان را بهم می داد. قطار اسباب بازی که  روی ریل می چرخید و صدای هو هوچی چی کردنش خانه را برمی داشت. ارگی که گوشه اتاق بود. عروسک هایی که این طرف و آن طرف اتاق افتاده بودند و تا دست می زدم بهشان یکی نگران خراب شدن شان بود. از یک تابستانی به بعد دیگر نرفتم خانه شان. یک روز ظهر سوپ داشتند و من سوپ دوست نداشتم . گفتم که سوپ دوست ندارم. زن دایی ام با حالت قهر از سر میز بلند شد. من خیلی ترسیدم. چون از پشت میز آمد طرفم و چشم هایش را ریز و درشت کرد برایم. اخم کرد و مدام پشت سر هم گفت چرا سوپ دوست نداری؟ مگه خودتون چی می خورید توی خونه . سوپ را تا آخر خوردم و تا  دو روز بعدی هم که آنجا بودم مدام شنیدم که مگر خودتان توی خانه چی می خورید بچه پر روی بی ادب. و در پس زمینه خنده های دختر دایی ام و اینکه مدام می پرسید جدی سوپ دوست نداری؟ اگر به خودم بود می خواستم همان موقع برگردم خانه خودمان اما تنها نمی توانستم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر