دوشنبه، شهریور ۱۸

از این قرار


اول دم فروشگاه ایستاده بودند و دودوتا چهارتا می کردند که بیایند تو یانه. اگر از دور می دیدیشان می گفتی حتمن برادرند. قدشان که یکی بود. هر دوتایشان سبزه و موهایشان مجعد. یکی شان مثل عکس روی جلد کتاب داروین بود. یک کم میمون وار، تکامل نیافته. کمی قوز داشت و فکر می کردی همه جای تنش  حتی جاهایی که نباید مثلن سر شانه ها یا لای انگشت هایش هم مو دارد. اما اصلن زشت نبودند. به نظر من حتی یکی شان قشنگ بود. آن یکی کمی توپر بود یعنی تپل. ته ریش داشت و همه‌اش پایین را نگاه می کرد. وقتی خانم که آدم فکر می کرد می خواهد کفش هایش را دوباره دربیاورد و بگیرد دستش و تا ونک پیاده برود از در رفت بیرون آنها آمدند توی فروشگاه. یکراست هم آمدند زیرزمین. صدای پا که از پله ها می آید من برمی گردم نگاه می کنم ببینم کی دارد می آید. صدای پای همه همکارهام را می شناسم. کسی که پله ها را دو تا یکی می آید فلانی ست، اگر پا را روی پله ها بکشد همکار بخش لوازم التحریر است. اگر هم تند تند بیاید و پاها را بکوبد رئیس است. می خواهد مچ بگیرد که از اینترنت استفاده می کنیم یا نه. هر وقت می آید و دم پاگرد کمی مکث می کند یعنی درست پشت سر من و جایی که مانیتور دید دارد کیف می کنم که ضایع شده . توی دلش حتمن می گوید بخشکی شانس. هفته قبل سر استفاده از اینترنت باهاش بحث مفصلی کردم. بیشتر از این ناراحت بودم که نتوانسته بودم سرعت  دستم را با سرعت پاهای رئیس هماهنگ کنم و به موقع صفحه را ببندم.

دو تا پسرها  خیلی یواش از پله ها آمدند پایین. برگشتم نگاهشان کردم . اول به تپله بعد هم به تکامل نیافته‌هه. کتابم را بستم. به رئیس گفته ام وقتی مشتری بیاید کتاب نمی خوانم. او اینطور خواسته. پسرها من را اصلن نگاه نکردند. یکراست رفتند سراغ پیشخوان وسط. من هم خودم را با کتاب های نمایشنامه که روی میز است سرگرم کردم بعد رفتم وسط  ایستادم و به بالا نگاه کردم یعنی به سقف. از زیرزمین می شود آسمان را دید. چون سقف باز است و وقتی بالا را نگاه می کنی انگار آسمان همیشه ابری ست چون شیشه سقف کدر است. اما من هر دفعه از همکارهام می پرسم هوا ابری ست و آنها می گویند آفتاب آفتاب. یک بار به یکی از همکارهام گفتم سقف اینجا مثل کلیساست. به خاطر چراغ بزرگ حبابی که به سقف آویزان است. گفت مگر کلیسا رفته ای. من دوست نداشتم بگویم آره رفته ام. گفتم نه توی فیلم دیده ام. پسرها  کتاب ها را از توی قفسه می کشیدند بیرون  و من حواسم بود که هر کتاب را بگذارند سرجایش. یعنی کتاب ها جابه جا نشود که فردا روز دنبالش بگردیم. از جلوی قفسه های رمان ایرانی رد شدند و صدایشان آمد که گفتند خالتور و من خیلی خوشم  آمد. فکر کردم چه فهمیده و بعد  به آرش که از پله ها داشت می آمد پایین سلام کردم. آرش همکارم است. بدجنس است و این را هرکسی  می تواند از یک کیلومتری  بفهمد. بعد هم یک آقایی آمد پایین . کچل بود و ریش داشت و از آنهایی بود که می گفتی الان می آید سراغ کتاب های مذهبی را می گیرد. که همین هم شد . آمد گفت کتاب های شهید استاد مطهری کجاست و من بردمش دم قفسه کتاب های شهید مطهری. بعد هم به آرش گفتم می روم توی آشپزخانه آب بخورم و از جلوی پسرها رد شدم که  "پیش‌روی" را گرفته بودند دستشان و داشتند با هم حرف می زدند و من توی دلم گفتم چه خوب که بالاخره یکی این پیش‌روی را گرفت دستش. از بس که هیچکس بهش محل نمی گذارد و تا حالا یکدانه ش هم فروش نرفته.

روی صندلی توی آشپزخانه نشسته بودم و داشتم فکر می کردم که نیم ساعتی نروم بیرون تا آرش خودش توی بخش باشد. چون آرش مدام کار را دودر می کند و همه کارها را می اندازد گردن ما. بعد سرم را گذاشتم روی میز و همه ش خیال می کردم که  سوسک روی دستم است چون همه جای اینجا سوسک دارد. حتی روی کتاب ها سوسک است و مشتری ها تا حالا چند تا کتاب را بهمان نشان داده اند که رویش سوسک مرده بوده.  توی این فاصله که من توی آشپزخانه بودم آرش نشسته بود پشت مانیتور و داشت زنگ هایش را می زد. آرش همه زنگ هایش را از اینجا می زند. از صبح که می آید تلفن را می گیرد دستش و به همه فامیلشان زنگ می زند. من دیگر همه را می شناسم. پسری که تکامل نیافته بود بارکد پشت جلد پیش‌روی را کند و چسباندش زیر قفسه کتاب های روانشناسی بعد هم یک شمال سلین برداشت و گذاشت توی کیفش اما یادش رفت بارکدش را بکند. احتمالن فکر کرد روی  پله ها وقت دارد که بکند. اتحادیه ابلهان را هم پسر تپله برداشت. بارکد را مچاله کرد و بعد پرت کرد سمت آقایی که کچل بود. اما آقای کچل  از یک ساعت پیش  احساس می کرد باید خودش را به دستشویی برساند. بنابراین کتاب  نبوت شهید مطهری را گذاشت توی قفسه. کیفی را هم که دستش بود همانجا روی پیشخوان ول کرد و رفت سمت آرش که پشت میز نشسته بود. داشت با حبیب شوهرخواهرش حرف می زد. خواهش کرد که از دستشویی فروشگاه استفاده کند و آرش علیرغم میل باطنی  و فقط برای اینکه از سر وا کندش گذاشت برود دستشویی. آرش اگر در هرکاری کوتاهی کند  توی حراست از دستشویی خیلی دقیق است. می گوید مردم می روند کثافت کاری می کنند نمی شویند. من که نیم ساعتم تمام شد و آمدم بیرون هیچکس نبود. حتی آرش هم نبود  اما از بالا صدای همهمه می آمد. پسر تکامل نیافته  و آرش داشتند کنار صندوق با هم حرف می زدند آرش داشت بهش می گفت زنگ بزن بگو کتابارو بیاره اگه بیاره با تو هم کاری نداریم. ده دقیقه بعد تپله با سه کتابی که برداشته بود برگشت و آرش هم گذاشت که بروند اما به پسر تکامل نیافته گفت یه روز یک جا  همدیگر رو اتفاقی می بینیم و برق از سه فازت می پره.

آرش توی اتوبان همت داشت فکر می کرد که زودتر گاز بدهد تا خودش را به ناهار شهرکتاب ابن سینا که تا دو ماه قبل آنجا کار می کرد برساند. خودش اینها را برایم تعریف کرد. هر وقت خیلی احساس صمیمت می کند می آید می نشیند کنارت و تمام اسرار زندگیش را برایت تعریف می کند. تا حالا از زنش برایم گفته که توی مترو باهم دوست شدند، از حبیب شوهرخواهرش هم گفته که پول شارژ خانه اش را می دهد و هیچ وقت دست رد به سینه اش نزده. آرش همین که از پله ها رفت بالا پسر تکامل نیافته را دید. از همکارهای سابقش پرسید این پسر اینجا چه کار می کند؟ گفتند اینجا کار می کند. آرش هم نه گذاشت و نه برداشت گفت این که دزد است و یک هفته پیش از فروشگاه ما دزدی کرده. آنها هم پسر را همان موقع اخراج کردند. من فکر کردم چه بدشانس. آدم باید خیلی بدشانس باشد که  یک هفته پیش یک جایی دزدی کند بعد دوباره بیفتد گیر همان دارودسته. من دلم برای پسره سوخت که انقدر بدشانسی آورده. حتی آرش وقتی داشت تعریف می کرد هی گفتم آخی که بعدش ارش و یک همکار دیگرم گفتند آخی داره؟ آرش پسر را کشید کنار و گفت فکر کردی قسر دررفتی ها. کیف کجاست؟ پسر گفت کدام کیف؟ همان کیفی که از توی فروشگاه برداشتی مال آن آقای کچل بود. آرش می گوید پسره شاشید سر جاش اما من باورم نمی شود. داشت شلوغش می کرد. پسر گفت ما کیفی برنداشتیم. آرش گفت دوربین های فروشگاه فیلم تان را گرفته اند همان شب که کتاب ها را برداشتید. این را که گفت برق از سه فاز پسر تکامل نیافته پرید. گفت آقا تو روخدا شکایت نکنید می آریم میدیم. بعد فردایش با آرش قرار گذاشتند توی فروشگاه که کیف را بیاورد. پسر گفت فیلم را بدهید تا کیف را بیاورم. من  از دور گفتم کدام فیلم. آرش برگشت بهم چشمک زد  و بعد گفت فیلم این آقایون رو  دوربینا گرفتن، کیف اون آقا رو برداشتن اون روز و بعد دوباره چشمک زد. می خواستم بگویم خر نشو اینجا اصلن دوربین ندارد با آن مغز پوکت یک نگاه به این سیم های آویزان بنداز. ولی نگفتم چون فکر کردم پایم  توی این مسایل باز نشود بهتر است از طرفی هم پسره اعتراف کرده بود که کیف را برداشته من دیگر چی می گفتم تازه هم همه چیز را هم دوبله سوبله گفته بود. گفته بود توی کیف سیصد و پنجاه تومان بوده در صورتی که دویست و پنجاه تومان بیشتر نبوده. دو تا سکه و یک کارت هدیه. کسی که با اینهمه پول و سکه می رود بیرون به نظر من همان بهتر که کیفش را ببرند تا درس عبرتی بشود برایش. چند روز پیش خانمی توی بانک کنارم نشسته بود که تا آرنج دستش النگو داشت و تراول ها را انگار که چیز خیلی بی ارزشی باشند ریخته بود توی کیف. من هی فکر می کردم خانم همین که از در برود بیرون سوار یک تاکسی می شود و تاکسی می اندازد توی راه میانبر ، خانم را خفه می کند و دست  را هم همراه النگوها  با انبر قطع می کند. چند وقت پیش مادرم یک همچین ماجرایی را برایم تعریف کرد. حالا چرا دزد دست طرف را قطع کرده بود و  طرف چه طاقتی داشته ببیند که دزده دارد دستش را با خودش می برد نمی دانم. اما همان موقع هم گفتم من هم اگر دزد بودم همین کار را می کردم تا برای  طرف درس عبرت شود. برق النگوهای خانم چشمم را داشت کور می کرد.

۱ نظر: