شنبه، اسفند ۲۳

سال بیاد بره



می خواستیم بریم فروشگاه یاس که تو هفت تیره و میگن برای سپاهه. مرضی زودتر رسیده بود و من تو ترافیک گیر کرده بودم. راننده پیرمردی بود که می گفت مدیربازنشسته مدرسه خوارزمیه و داشت مخ یه آخونده رو که جلو نشسته بود  می خورد. دخترش رفته بود مهمونی و سیصدتومن پول کادو داده بود ولی یک ساعت بعد زنگ زده خونه و باباهه آواره کلانتری شده بود. راننده می گفت امر به معروف چیه وقتی جوونا می خوان با هم آشنا بشن و ازدواج کنن؟ آخونده هیچی نمی گفت و فقط دست می کشید به ریشاش و من رو صندلی عقب کم کم داشتم نگران پیرمرده می شدم چون بعدش شروع کرد از احمدی نژاد انتقاد کردن. می گفت وقتی حضرت آقا اومدن و تپه نریده‌ای باقی نگذاشتن نوبت به تپه معلما و مدیرای بازنشسته رسید و من هم جزو معلمایی بودم که بازنشسته شدم و حالا کسری حقوق رو از راه مسافرکشی جبران می کنم. می گفت بیشتر از صدو پنجاه کتاب روانشناسی بالینی و کودک نوشته ولی پول نداشته که چاپشون کنه. بعد از آخونده اجازه خواست شعری که خودش گفته رو بخونه. شعر این بود که پیری تعمیر ندارد ولی خانه ای که پیر ندارد از اساس ویران است. به آخونده گفت به احترام شما ضبط رو خاموش کردم وگرنه خودت بهتر می دونی همه این خواننده ها حرف دل من و شما رو می زنن. آخونده خندید، گفت درست میگید بعد هم بالافاصله پیاده شد. اون که پیاده شد، مدیر بازنشسته که داشت از تو آینه باهام حرف می زد، گفت سوارش کردم که مشکلات مردمو باهاش درمیون بذارم وگرنه که من آخوند سوار نمی کنم. شما هم کاش حرف دل و مشکلاتت رو بدون ترس می گفتی.

از در یاس که رفتم تو مردم حمله کرده بودن به مواد غذایی ای که بیست درصد نخفیف خورده بود و از هرکدوم ده پونزده تا بار سبد کرده بودند و به سختی چرخ  رو هل میدادن. از دور دیدم مرضی هم یه چرخ برداشته اما برخلاف بقیه فقط  تو سبد، کیف قهوه ای رو که من از یکشنبه بازار رم خریدم و می تونم بگم کم کم 10 کیلو وزن داره، گذاشته و کنار یخچال سوسیس و کالباس وایساده. من رو که دید گفت کیفت رو بنداز تو سبد. نیم ساعتی می شد که چرخیده بودیم و جز کیفامون چیزی تو سبدمون نبود، چیزی که کم کم داشت معذبم می‌کرد و حتی ترس برم داشت که نکنه بیان تذکر بدن. چون چرخ هی می خورد به مردم و اخم و تخم می کردن و بعد به کیف های توی سبد و بعد به ما نگاه می کردن و شاید سعی می کردن بفهمن چه ارتباطی بین شون هست. چرخ رو پایین گذاشتیم و رفتیم طبقه دوم که لوازم خونگیه. بعد از کلی چرخیدن بین کاسه بشقابا یه دونه تی کوتاه پلاستیکی سبز برای حموم گرفتیم که بعد از هربار حموم باهاش آب ها رو هل بدیم سمت چاهک و دیگه آب تو حموم جمع نشه ولی یه جوری بود که انگار اون رو با خودمون از بیرون آورده بودیم و یه تضاد دردناکی بین ما و اونایی که چرخا رو هل میدادن در جریان بود که من یکی رو اذیت می کرد ولی از طرفی هم میشد به حساب این گذاشت که داریم نظام موجود در اونجا رو به سخره می گیریم و این باعث تسکین میشد.  

نمی دونم عیب کارم کجاست که تا از یه چیزی تعریف می‌کنم فروریختنش رو می بینم، اینکه چطور جلوی چشمم پودر میشه و دیگه از اون همه شکوه و عزت و جلال اولیه خبری نیست برام دردناکه ولی کسی در اون لحظه  به دردم و بی‌اعتمادی که یهو نسبت به خودم تو رگام جاری میشه اعتنایی نمی‌کنه و لابد برای بقیه تبدیل میشم به آدمی که دیگه چندان نمیشه رو حرفش حساب کرد. روز قبل رفته بودم طبقه سوم و لباس ها خیلی به دلم نشسته بود. یه دامن آبی که خیلی کوتاهه و هنوز هم نمی دونم کجا باید بپوشمش از قسمت لباسای بچه‌گونه خریده بودم و اومده بودم خونه، به مرضی گفته بودم فردا حتما باید بریم چون لباس هاش خیلی خوب بود و پنجاه درصد هم تخفیف خورده بود ولی همینکه از پله ها بالا می رفتیم و از دور لباس ها رو می دیدم ناامید و ناامیدتر می‌شدم و وقتی رسیدیم اون بالا انگاررفته بودیم تاناکورا. خجالت می کشیدم که اون همه تعریف کرده بودم و حالا یه ذره هم ازش خبری نبود، حتی از اینکه دیروز هم دامن رو خریدم، تعجب کردم. تصمیم گرفتم از این به بعد از هرچیزی عکس بگیرم و شب و روز عکس چیزی که ازش خوشم اومده رو نگاه کنم و بذارم خوش اومدنم خیس بخوره و بعد برم سراغش.

یه بار که زمستون بود و بیرون داشت برف می اومد و می تونستی دونه های درشت برف رو از پنجره ببینی، داشتم دلمه درست می کردم. از قابلمه بخار بلند میشد و بخارا می رفتن بالا و خودشون رو به سقف می رسوندن و ناپدید می شدن. چندتا فلفل دلمه ای هنوز توی سبد بود، آبکش سبزی ها رو گذاشته بودیم رو ماشین لباسشویی که آبش بره و مرضی داشت نون ها رو قیچی می کرد. مثل الان نبود که لامپ آشپزخونه برای صدمین بار بسوزه و همه جا تاریک باشه و یه نور خوب زردی افتاده بود رو کانتر. همه چی خیلی زنده بود و خواستنی مثل بیشتر وقتای دیگه. چه ته چینا و خورشت‌هایی که تو این آشپزخونه نپختم و بوش همه خونه رو برنداشته و الان فقط ازشون یه خاطره به جا مونده، اصلا معلوم نیست درست کردم یا نه چون عکسی ازشون ندارم. هرچند اولش اینجوری نبود که کلا غذا درست نکنم. یه دوره  نسبتا طولانی شروع کردم به سالاد درست کردن و بیشتریا بهم به چشم آدمی که ولش کنی میره سالاد درست میکنه، نگاه می کردن. تو مهمونیا چشمم دنبال این بود که مردم چی ریختن تو سالاداشون. می اومدیم خونه و سالادهامون از اون حالت همیشگی کاهو و گوجه و خیار درمی اومد. دیگه گردو و انار و تخمه و ریحون داشت و برای خودش یه غذای کامل بود ولی بعد این هم تموم شد. شبا زود می رفتم می خوابیدم که گشنگی رو احساس نکنم، هرچند صبح دیگه از اون همه ملال و گشنگی شب قبل خبری نبود و خواب همه رو با خودش برده بود. حالا با مرضی جلوی یخچال سوسیس کالباس وایساده بودیم و می خواستیم یه چیزایی بگیریم که شب هایی که گشنمون میشه بتونیم زود از فریزر درش بیاریم و بخوریم. همبرگر و سوسیس و ژامبون و فلافل برداشته بودیم ولی ته ذهنمون هنوز خاطره اون شب که دلمه خوردیم، می درخشید.

۱ نظر:

  1. نمی دونم از رک بودنش بود یا نحوه بیان بی ادعا یش.... خیلی این متن به دلم نشست.... انگار یه دوست داشت قصه می گفت برام

    پاسخحذف