سه‌شنبه، بهمن ۲۹

یه روز صبح


اون وقت صبح هوا انقدری تاریک هست که وقتی چراغ پذیرایی رو روشن می‌کنم دوباره همه چیز انگار به شب قبل 
.برمی‌گرده. یه روشنایی زردرنگ کمی تو خونه هست و اگر ساعت رو نگاه نکنی، فکر می‌کنی پنج شش عصره

صدای کتری که داره رو گاز می‌جوشه و صدای چندتایی کلاغ از بیرون میاد و دیگه هیچ صدایی نیست. در اون لحظه اگه 
شما هم اونجا باشید فکر می‌کنید تنهاترین آدم دنیایید. ولی اینطور مواقع معمولا تصویر آدم‌های تنها میاد جلوی چشمم. تصویر تنهایی مادرم در آشپزخونه، تصویر تنهای پدرم که سه پایه‌اش رو گذاشته تو کوچه و از سرما خزیده زیر کاپشن 
.لحاف‌مانندش، تصویر برادرم، تصویر تنهای خاله هما و تصویر اونایی که مردن

بعد از فکر هر روزه به تنهایی، تا کتری بجوشه و بتونم چایی رو دم کنم، پرده آشپزخونه رو کنار می‌زنم تا ببینم اون بیرون
همه چی سر جاشه یا نه. خرمالوها تو حیاط صاحبخونه هنوز بالای درختند و برگ‌های کف حیاط هم هنوز یه گوشه کوپه شدند و کسی جمعشون نکرده. اگه این خونه برای من بود خرمالوها رو از بالای درخت می‌چیدم، به باغچه‌ها مرتب آب می‌دادم و چه کارها که تو اون حیاط باصفا نمی‌کردم. بعد که برای مال یکی دیگه خیال‌پردازی کردم میام می‌شینم پشت میز و به عادت همیشگی پنیر رو می‌مالم لای نون و شکر رو می‌ریزم تو چایی.

اون رختخواب به اون گرمی اونجاست و هنوز گرمای تن من روشه و من اینجا دارم چایی می‌خورم و به بختم لعنت می‌فرستم. تازه چند دقیقه بعد که برم تو مترو اوضاع از این هم سخت‌تر میشه. خانوم میشه یه کم برید تو منم جا بشم. خانوم یه کم جابه جا بشید. اون جلو که هنوز جا هست. اینهمه آدم پیاده شدن، تکون بخور. لشتو ببر اونور، چرا انقدر این جلو چسبیدی خبر مرگت و.... و روز اینطوری شروع میشه.

من از مترو واقعا متنفرم اون همه تن خسته و رنجور و ناامید، اون همه آدمی که میخوان سر به تن هم نباشه یه جا جمع شدند. اینها هم دارن به رختخواب‌هاشون فکر می‌کنن؟ اصلا شاید به خاطر همینه که اون وقت صبح انقدر همه کج خلقن، چون کمتر دیدم بعدازظهرها اینطوری باشه.

اما شروع روز یه قسمت زیبا هم داره. از مترو که بیام بالا و برم اونطرف خیابون میرم تو کوچه‌های خیلی خلوت. هیچ عابر یا ماشینی تقریبا رد نمیشه و شاخه‌های درخت‌ها تقریبا تا وسط کوچه اومدن و از لابه لاشون میشه آسمون رو دید. این برای من یه جور مدیتیشنه. یعنی می‌تونم سوار تاکسی هم بشم ولی دلم می‌خواد هرچه قدر هم که هوا سرد باشه پیاده تو اون کوچه‌ها راه برم و خونه‌ها رو تماشا کنم. از جلوی لابی‌های بزرگ و خونه‌هایی که رو نماشون اسب تک شاخ کار شده و سربازهای هخامنشی رد بشم و یکی تو دلم بگه واااای اینا خیلی پولدارن و مبهوت بشم. خیلی خیلی مبهوت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر