مامان نشسته بود روی یکی از
صندلیهای مطب و من که رسیدم بلند شد و به سمتم آمد. نگاهش مثل آدمی بود که منتظر
کسی است اما یک احتمالی را هم پیش خودش درنظر گرفته که شاید طرف اصلا نیاید. بیقراری
و دلواپسی را میشد توی چشمهایش دید و من با این بیقراری غریبه نبودم، چون
تقریبا همیشه وجود داشت.
بهم گفت اومدی؟ گفتم آره خیلی دور بود ببخشید.
رفته بودم که از ساختمان
آنطرف حیاط از دفترچه بیمهاش کپی بگیرم و برگردم. راهروی طولانی زیرزمین را آمده
بودم تا جایی که پلهها قرار داشتند. از پلهها رفته بودم بالا و تازه رسیده بودم
به طبقه همکف و کمی که جلو رفتم بالاخره نور حیاط از دور به چشمم خورده بود.
انگار که از تونلی سرد و تاریک بخواهی خودت را نجات بدهی و با دیدن نور یکهو فریاد
بزنی نور، نور میبینم، نجات پیدا کردیم.
از مریضها و همراهانشان گذشته
بودم و قیاقه منتظر مامان آمده بود جلوی چشمم. اگر کسی بیاید و ازش چیزی بپرسد و
نشنود چی. گوشهای مامان چند سالی است که سنگین شده و با سمعک هم سخت میشنود.
قدمهایم را تندتر کرده بودم اما خانومی که آمده
بود جلو و با خوشرویی خیلی یواش دم گوشم گفته بود عزیزم چادرت رو سرت کن، جلوی سرعتم
را گرفته بود.
جلوی در بیمارستان بقیهالله
به زنها چادر میدهند و من برای اینکه چادر بگیرم گواهینامهام را گرو گذاشتهام.
دیالوگی آماده کرده بودم با این عنوان که اینجا هم دستبردار نیستید؟ حتی حرف حضرت
آقا آمده بود توی ذهنم که «ما میخواهیم جز رنج بیماری کسی رنج دیگری را متحمل
نشود.» البته این را درباره بیمه سلامت گفته بود، ولی حالا داشتند رنج دیگری را هم
به تو تحمیل میکردند.
س چند وقت پیش تعریف میکرد
که با یکی از همین زنهایی که چادر میدهند دهن به دهن گذاشته چون زنی را از روی
ویلچر بلند کرده و گفته که حتما باید چادر سرت کنی. س آنطور که خودش میگفت به زن گفته بوده خجالت نمیکشی و او در جواب گفته قانون بیمارستان این است و اگر زیاد
حرف بزنی زنگ میزنم حراست بیاید.
حرفی که آماده کرده بودم را
نگفتم، چون حوصله دردسر نداشتم. اینکه مامان برود و کارش را انجام دهد برایم واجبتر
از این بود که وقتم را اینجا هدر دهم. به نظرم به همین خاطر هم هست که اینجا مجبورت
میکنند چادر سر کنی. چون دل و دماغی برای مبارزه کردن نداری و میگویی
بگذار کارم راه بیافتد، ارزشش را ندارد و آنها هم از رنج و بیحوصلهگیت سواستفاده
میکنند.
چادر را از دور کمرم باز کردم و روی سرم انداختم
و خانوم که دور شد و رفت سراغ یکی دیگر چادر را دوباره دور کمرم بستم. این بیشتر
از اینکه نوعی دهنکجی باشد ناشی از این بود که نمیتوانستم چادر را روی سرم نگه
دارم. از این چادرهای عربی بود که نمیدانستم
دستم را باید از کجا واردش کنم و از کجا خارج و مدام لیز میخورد.
کاش بدانند یکی
از دلایل تنفر از چادر همین چادرهای عربی و جدیدی است که تازه مد شده و سر کردنشان
را بلد نیستی. البته دلیل دیگری هم برای سرنکردن داشتم. دلم نمیآمد بندازمش
روی سرم، چون کثیف بود و بویی شبیه به بوی کافور میداد.
از دفترچه کپی گرفتم و به
سرعت راه رفته را برگشتم. بهتر نبود بغل همان مطب یک باجه کپی هم میگذاشتند؟ چرا
بهتر بود ولی نکرده بودند چون به نظرم میخواستند دقات بدهند. به این خاطر که
اینجا، بیمارستان دولتی است و ازت پولی نمیگیرند. میخواستند هی برای هر کاری از
این ساختمان بروی به آن ساختمان و خستهات کنند و به یادت بیاورند که هیچ چیز مفتیای
بدون زحمت نیست و بیشتر از تو میخواستند مریض را دق بدهند که باید چشم به راه
برگشتن تو میماند.
مامان گفت ببخشید توی زحمت
افتادی. گفتم نه این چه حرفی است وظیفه است. از اینکه به او خدمت کنم احساس خوبی
بهم دست میدهد. انگار که دینی به گردنم باشد. میخواهم اینطوری جبران روزهایی را
بکنم که او داشت توی آشپزخانه آشپزی میکرد یا تک و تنها مینشست و ما آدم حسابش
نمیکردیم. روزهایی که فقط با هم حرف میزدیم و او دنبالمان راه میافتاد و میگف
چی؟ به منم بگید. من سردرنمیارم. ولی ما از این سوالش هم کلافه میشدیم و یکجوری
پسش میزدیم. چون حرفهایمان را نمیفهمید یا توضیحش خیلی طولانی بود و ما حوصلهاش
را نداشتیم.
منشی صدایم کرد که دفترچه
را بهش بدم. زن جوانی بود که مقنعه را خیلی جلو کشیده بود و صورت رنگ پریدهای
داشت. بیشتر مثل مجریهای صدا و سیما بود تا منشی مطب. یکی آمد ازش پرسید من میخوام
اضافیم رو لیزر کنم چقدر میشه؟ و من تعجب کرده بودم از اینکه اینجا موهای اضافی
را هم لیزر میکنند. فکر کرده بودم همه مثل مامان کارشان خیلی واجب است و مربوط میشود
به برداشتن زائده یا توموری. حتی روی سرو صورتشان دنبال نشانی گشته بودم. بیشتر از
این تعجب کرده بودم که حالا چرا اینجا را یعنی بیمارستان سپاه را برای اینکار
انتخاب کردهاند، جای بهتری برای این کار نبود؟
«مامان جون تشریف بیارید.» با این صدا به خودم آمدم. منشی داشت مامان را اینطور
صدا میکرد و من خیلی خوشم آمد که دارد به مامان محبت میکند. حیف که مامان نشنید.
چند ثانیه از رفتنش توی اتاق نگذشته بود که صدایم کردند. اینجا هویتت همراه بیمار
است. خانومی از توی اتاق بیرون آمد و پرسید شما همراه مریضید؟ نمیگذارد روسریش را
دربیاوریم.
مامان از اینکه پیر شده بود خجالت میکشید. از اینکه روسریاش را دربیاورد و بقیه
موهای سفید و کم پشتش را ببینند واهمه داشت. هرچقدر هم که میگفتی همه پیر میشوند
مگر پیری چهاش است، گوش نمیداد. دستهایش را نگاه میکرد و میگفت چه پیر شده از
بس چیز میز شستم و تو هر چقدر میگفتی عیبی ندارد فایده نداشت. گاهی برای اینکه
زجرکشات کند حرفهایی ناراحتکنندهتر از این هم میزد. مثل اینکه میگفت به من
مرتب سر بزنید و نگذارید خیلی خاک جمع شود و منظورش بهشتزهرا بود. نمیدانم چرا
اینطوری دنبال جلب توجه بود، چون بعدش میدید که اشکهایت همیشه سرازیر میشوند و
باز هم دست بردار نبود. میگفت بچهام دارد گریه میکند و تو را به بقیه نشان میداد و تا خجالت میکشیدی.
بهش گفتم روسریت را دربیاور عیبی ندارد و او روسریاش را درآورده بود. شاید از
حضور من احساس امنیت میکرد و من از این خوشحال بودم.
عمل، عملی سرپایی بود که خیلی زود تمام شد. پشت سرش را بخیه زده بودند و تکهای
از زائده را داده بودند دستم که ببرم آزمایشگاه. آزمایشگاه کجا بود؟ ساختمان آنطرف
حیاط. به مامان گفتم بشین تا بیام و چون نشنید هدایتش کردم سمت صندلی. گفتم درد
داری؟ گفت نه. خوب میتوانست درد را تحمل کند. مثلا قابلمه داغ را از روی گاز برمیداشت
یا دستمال آتش گرفته را با دست خاموش میکرد و آخ نمیگفت، انگار که شعبدهباز باشد.
حتی وقتی صورتش را بند میانداختم هم شکایتی نمیکرد. فقط بعضی موقعها میدیدی
که قطره اشکی از چشمهایش پایین میآید. میپرسیدی درد داری؟ میگفت نه، آدمی که
پنج تا زاییده که درد حالیش نیست.
قبل از اینکه وارد آن راهروی طولانی شوم برگشتم و نگاهش کردم. با چشم داشت
دنبالم میکرد. گفتم زود برمیگردم و وارد راهروی پرجمعیت شدم و خودم را باز توی
حیاط پیدا کردم. به این فکر کرده بودم که چه خوب که مامان ما را دارد و مجبور نیست
اینهمه راه را تک و تنها بیاید و برود. از اینکه بچهای مثل من داشت که بتوانم
برایش کاری کنم خوشحال بودم، ولی از اینکه آنجا منتظر من نشسته باشد نه. زائده را
برای پاتولوژی دادم به آزمایشگاه و راه رفته را به سرعت برگشتم پیشش. میخواستم بگویم بیا بریم باهم ناهار بخوریم و برای
گفتن این احساس بیقراری بهم دست داده بود
خیلی دلم گرفت خوندم متنتون رو .امیدوارم همیشه مادر سلامت باشند .
پاسخحذف