یکشنبه، فروردین ۱۷

بس بگردید و بگردد روزگار

صبح رئیسم مسیج داد که کار خیلی مهمی باهام دارد. قبل از عید هم گفته بود که حتما باید در اولین فرصت جلسه بگذاریم. 
حرفی که باعث شد هر روز را تا آخر عید با استرس سرکنم که حتما می‌خواهند تعدیلم کنند.

چون تازه ساعت ۱۰ صبح اولین روز کاری بود پرسیدم اولین نفر می‌خواید با من حرف بزنید؟ گفت آره بهت که گفتم خیلی کار مهمی باهات دارم. پیش خودم گفتم بفرما این دیگر نشانه تعدیل است، وگرنه چه کاری با من کارمند دون‌پایه دارد.

به اجاره خانه فکر کردم. به خرج خانه فکر کردم. به شلواری که خریده بودم فکر کردم و خودم را بابت خریدنش شماتت کردم. توی این بی‌پولی؟ بفرما حالا تعدیلت می‌کنند حالت جا می‌آید. 
داشتم خودم را مواخذه می‌کردم و دلم می‌خواست از دست خودم سر به بیابان بگذارم. دوست داشتم زودتر جلسه را بگذارد و تمام بشود برود. البته این طور مواقع نه تنها تمام نمی‌شود بلکه بعد از شنیدن خبر، حالت وارد فاز جدیدی می‌شود. اگر تا قبل از شنیدن خبر بد داشتی به پیشوازش می‌رفتی حالا با شنیدنش خاک می‌ریزی روی سرت چون دیگر با آن در مواجه مستقیمی. مثل سیلی که از دور تماشایش ‌کنی و هی نزدیک و نزدیک شود و بعد از رویت بگذرد.

 از پشت میز بلند شدم رفتم توی اتاق و به سقف نگاه کردم، انگار که خدا روی سقف باشد. مثل من ترانه پانزده سال دارم زیر لب گفتم وقتی تو همه چی رو می‌دونی که من دیگه نباید بترسم، ولی باز می‌ترسم. پیش خودم فکر کردم که دست پیش را بگیرم و خودم بگویم که می‌خواهم استعفا بدهم. طاقت اینکه تعدیلم کنند را نداشتم. طاقت آن لحظه‌ای که انگار زیر پایت خالی می‌شود و عرق سرد می‌کنی و چیزی را از دست می‌دهی. طاقت آن لحظه‌ای که پشت سر هم برایت آرزوهای خیلی خوب می‌کنند درحالی که یک سطل گه را روی سرت خالی کرده‌اند را نداشتم.

چهار پنج ماه پیش یک روز ساعت دو یا سه ظهر بود که همین اتفاق برایم افتاد. پشت میزم نشسته بودم که مدیرم زنگ زد گفت بروم طبقه ششم. طبقه‌ای که اتاق مدیرعامل و اتاق جلسات آنجا بود. در آن لحظه به چی فکر می‌کردم؟ به اینکه چه کارم دارند. فکر کردم می‌خواهند درباره کارم حرف بزنند. شش ماهی بود که مدیرم عوض شده بود و هر روز یک بساطی برای اعصاب خوردیت درست می‌کرد. می‌فرستادت دنبال کارهای مختلف و بعد که آن کار را انجام می‌دادی می‌گفت من کی به شما گفتم همچین کاری را انجام بدی و هرچقدر می‌گفتی خودتان گفتید انقدر فضا را متشنج می‌کرد که همه حرف‌هایت یادت می‌رفت، گرمت می‌شد، نفس کم می‌آوردی و فقط دلت می‌خواست سریع‌تر از پیشش بروی. یکجور استیصال و درماندگی مطلق.

 این مدیر که با وجود چاقی‌اش داشت همه فرضیه‌ها درباره مهربان بودن آدم‌های چاق را زیر سوال می‌برد، هرکاری می‌کرد که پیروز میدان باشد. مدام دروغ می‌گفت، داد می‌زد و تحقیرت می‌کرد. ولی من با این وجود باز هم می‌خواستم آنجا بمانم، چون به پولش نیاز داشتم. حالا آن مدیر کجاست؟ اخراج شده. بعد از آنهمه رفتار بدی که با بقیه کرد اخراجش کردند. نام نیکو گر بماند ز آدمی, به کزو ماند سرای زرنگار.

آن روز و بعد از آن تماس رفتم توی اتاقی که پنجره‌اش رو به کوه بود. نشستم روبه روی مدیرعامل و او از تلاش‌‌های چهارساله‌ام تشکر کرد. گفته بود هرکاری از دستش بربیاید برایم انجام می‌دهد ولی دیگر نمی‌توانند به همکاری با من ادامه بدهند. اگر می‌خواستی کاری برایم بکنی که تعدیلم نمی‌کردی برادر جان. هیچی نگفتم فقط گفتم می‌شود دلیلش را بدانم. گفت با مشکلات مالی مواجه‌ایم. درحالی این را می‌گفت که حقوقش ده برابر من بود. نمی‌شود از حقوق خودتان قدری کم کنید و بگذارید من اینجا کار کنم؟

مدیرعامل به زمین خیره شده بود و مدیر جدید داشت حتما با دمش گردو می‌شکست که از شرم خلاص می‌شود و دیگر کسی نیست که باهاش مخالفت کند. می‌تواند به همه توهین کند و آنها هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده به رویش بخندند. بعد از چهارسالی که توی این شرکت کار کرده بودم داشتند در عرض پنج دقیقه اخراجم می‌کردند. انگار نه انگار که اصلا اتفاقی افتاده باشد. انگار نه انگار که اینهمه بهار و تابستان و پاییز و زمستان گذشته باشد و من آنجا جان کنده باشم. من را اخراج می‌کردند و ککشان هم نمی‌گزید و فقط منتظر بودند که سریع‌تر گورم را از آن اتاق گم کنم.

تمام زورم را جمع کردم که جلویشان گریه نکنم و برای اینکار زل زدم به کوه‌های پشت پنجره. چند لحظه‌ای همانجا روبه‌رویشان نشستم و بعد که همه معذب شدیم تشکر کردم و از اتاق آمدم بیرون. چی داشتم بگویم؟

توی راهرو گریه کردم. توی آسانسور گریه کردم. توی خیابان گریه کردم و مدام به این فکر کردم که چرا چیزی نگفتم. بعد از دو ماه مصاحبه رفتن و استرس کشیدن بالاخره کار پیدا کردم. رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند، چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند. 
همین کاری را پیدا کردم که حالا مدیرش می‌خواست حرف مهمی را باهام درمیان بگذارد و لابد بگوید که شرایط اقتصادی بد است و دیگر بهم نیازی ندارند.

 این مدیر هم حرفش را با تشکر از کارهایم شروع کرد. جایی خوانده‌ام وقتی می‌خواهید نیروها را اخراج کنید عصبانیشان نکنید. اول تشکر کنید و بعد بگویید لطفا دیگر تشریف نیاورید.
لحن مدیرم خیلی صمیمی بود. اگر بخواهی کسی را اخراج کنی که باهاش گرم نمی‌گیری. سوارت می‌شود و حالا بیا و درستش کن. گفت فکر نکن که من تلاش آدم‌ها را نمی‌بینم. می‌بینم که هرکس چی کار می‌کند. حتما بعدش می‌خواست بگوید من می‌بینم که شما هم کاری نمی‌کنید.

ولی این را نگفت. گفت این پتانسیل را در من دیده که بهم مسئولیت بیشتری بسپارد. اینکه بهم اعتماد دارد و می‌داند که از پسش برمی‌آیم. از پس چی؟ داشت خرم می‌کرد که کار سرم  بریزد ولی از آن حس تخمی تعدیل شدن که بهتر بود. به کارمند پشت میزنشینی ترفیع می‌داد(چه کلمه مزخرفی) و درباره حقوق بالاتر حرف می‌زد. یک کارمند مگر از خدا چه می‌خواهد؟

می‌خواستم بهش بگویم ۱۵ روز را با استرس گذراندم که بهم این را بگویید. می‌دانید به من چی گذشته توی این مدت؟ یعنی نمی‌خواهید اخراجم کنید؟ نمی‌توانستید زودتر بگید؟ و بعد اشک‌هایم را توی دلم پاک کنم ولی به جایش رفتم به سقف زل زدم و چشم‌هایم را مالیدم و به این فکر کردم که یعنی سال ۹۹ سال خوبی است؟

پ.ن: میم دارد پشت تلفن می‌گوید متن بلند را دیگر کسی نمی‌خواند و من یهو یاد اینجا می‌افتم. حتی اگر کسی هم نخواند باز میایم اینجا و می‌نویسم. اینجا برایم مثل چاه است. 




۱۰ نظر:

  1. من میخونم! بنویس! لطفا ...

    پاسخحذف
  2. بنویسید لطفن. کی میگه دیگه کسی نمی‌خونه؟! به میم هم بگید بنویسه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. راست میگن خیلی کم می‌خونن، ولی مهم هم نیست.خیلی ممنونم ازتون.

      حذف
  3. من میخونم و تبریک بابت ترفیع .

    پاسخحذف
  4. باعث افتخار آیدا. خیلی ممنونم.

    پاسخحذف
  5. میخونیم خانم میخونیم. نوشته بلند خوب تو این زمونه طلاست. نوشته‌های شما هم طبعا

    پاسخحذف
  6. حتی منم که خیلی وقته وبلاگ نمی‌خوندم امشب از سر بی‌خوابی مشغول شخم زدن وبلاگت هستم، جالبه با این مطلب هم خاطره اسفند ۹۴ برام زنده شد با این تفاوت که خودم اصلا فکر نمی‌کردم که جلسه یهویی واسه اخراج منه :)، اینجا در موردش یک خط نوشتم، یادمه تا سه چهار روز میرفتیم بیرون و با خودم حرف می‌زدم تا اروم شم

    https://virgool.io/@mimdal/%D8%B4%D8%B1%D9%88%D8%B9-%D8%A8%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C-illzvsxql1u2

    پاسخحذف