یکشنبه، فروردین ۱۰

سبکی تحمل ناپذیر هستی

ب روی مبل، روبه‌روییمان نشسته بود و داشت از دوسپسرش می‌گفت. پسره بهش گفته بود تو مگر عزت نفس نداری که انقدر به من زنگ می‌زنی، بگذار من هم یکبار به تو زنگ بزنم. دلم می‌خواست پسره جلویم بود و خرخره‌اش را می‌جویدم و بهش می‌گفتم حالا یکی آدمت حسابت کرده باید اینطوری بهش بگویی؟ اصلا چطور رویت شد همچین حرفی بزنی. البته این مقدار عصبانیت و غلیان احساسات توی درون خودم بود و نمود بیرونی‌اش تنها وایی بود که گفتم.  آدم معمولا اینطور موقع‌ها برای اینکه دوستش را آرام کند ذهنش را شخم می‌زند که از تجربه‌های تلخ خودش بگوید، حالا مهم نیست که این یادآوری چقدر خودش را ناراحت می‌کند. یک جور از خودگذشتگی‌ست. گفتم حالا بدتر از این نیست که من با یکی بودم بهم گفت وقتی غذا می‌خوری دهانت صدا می‌دهد. تا چند وقت هرجا می‌نشستم از این و آن می‌پرسیدم دهنم واقعا صدا می‌دهد؟

حرفم ب را به خنده انداخت و آرام‌ترش کرد، انقدر آرام که پیشنهاد داد برویم سه تایی نان و شام درست کنیم. آرد و آب و ماست و نمک و روغن زیتون و بکینگ پودر را باهم قاطی کردیم و افتادیم به ورز دادن خمیر.

راستش من توی دلم خوشحال بودم که ب و دوستپسرش به هم زده‌اند چون در تمام مدت رابطه‌شان دلم می‌خواست بگویم این کیه که باهاش دوستی ولش کن نمی‌بینی چقدر ناراحتت می‌کنه. ولی به خاطر اینکه ب را ناراحت نکنم هیچ وقت مستقیم نگفته بودم. حالا هم که گفته بود به هم زده‌اند خوشحالیم را زیر یک عالمه زرورق پیچیده بودم و دست آخر گفته بودم به نظر باید به خودتان فرصت بدهی و نباید سریع تصمیم بگیری و پیش خودم فکر کرده بودم که چقدر با سیاست.

ب گفت دلش از این زندگی خیلی گرفته و من هم تصدیقش کردم. می‌گفت انقدر همه درگیر واکنش نشان دادن به این موضوع و آن موضوع‌اند که دیگر دغدغه‌های روزمره به چشم نمی‌آید. همه تشنه واکنش‌اند و زندگی عادی از یاد رفته. گفتم آره انگار تویی که به چیزهای روزمره فکر می‌کنی آدم زبونی هستی. هر روز دارد یک اتفاق تازه می‌افتد و همین باعث می‌شود درباره هرچی به غیر از این اتفاقات بخواهی حرف بزنی پوچ و بی‌ارزش به نظر برسد. مثل پدرم گل کرده بودم و داشتم سخنرانی می‌کردم. گفتم وقتی از دیگران مثلا می‌پرسی غذا چی درست کنم یک جوری نگاهت می‌کنند که یعنی این الان مهمترین مسئله زندگی تو است؟ یک چیزی می‌خوریم دیگر. گفتم من که دیگر اعتماد به نفس حرف زدن با کسی را ندارم. همه‌اش فکر می‌کنم حرف‌هایم بی‌اهمیت است و چرا اصلا بگویمشان. اینطوری است که از صبح تا شب شاید دو سه جمله گفته باشم. ب گفت او هم همینطوری است چون اصلا آدمی نیست که بخواهد باهاش حرف بزند و س هم گفت که او هم از بچگی تقریبا همینطوری بوده.

سه تا آدم هم نظر خورده بودیم به پست هم یا ترجیح می‌دادیم روی حرف همدیگر حرف نزنیم البته موضوع اختلاف‌برانگیزی هم وجود نداشت. س چون دست‌های قوی‌‌تری داشت مشغول ورز دادن خمیر شد و من و ب هم شام را آماده می‌کردیم. ب سالاد درست می‌کرد و من برای املت داشتم گوجه‌ها را رنده می‌کردم. شب خیلی آرامی بود و من ته دلم خوشحال بودم که آمده‌ایم خانه ب.. خانه‌اش خیلی سوت و کور بود ولی به دل می‌نشست. داشتم به چند دقیقه بعد که دیگر آنجا نبودیم فکر می‌کردم. حوصله‌اش سر نمی‌رفت؟ چی کار می‌کرد؟ تلویزیون نداشت و اهل اینترنت هم که نبود. کاش من جای ب بودم. خوب بلد بود چطور خودش را سرگرم کند. هیچ وقت ندیدم از حوصله‌سررفتگی گله کند. ب یکی از نقاط روشن زندگی من بود بدون اینکه خودش بداند همچنین حسی بهش دارم. همیشه تصمیم‌های شجاعانه می‌گرفت. از محل کارش استعفا داده بود، چون باعث استرسش میشد. توی خانه فرانسه درس می‌داد. وقتی ازش پرسیده بودم از بی‌پولی نمی‌ترسی گفته بود نه بالاخره یه طوری می‌گذرد دیگر. قناعت کردن را خوب بلد بود برعکس من و از آن مهمتر در لحظه زندگی کردن و نترسیدن را. وقتی می‌رفت مغازه دوتا چهارتا می‌کرد که چی بخرد و چی نخرد. وقتی بهش می‌گفتم بیا بریم کافه یا شام را بیرون بخوریم اول حساب می‌کرد ببیند ولخرجی هست یا نه. شب‌هایی که می‌آمد خانه ما خیلی زیاد نمی‌ماند که مجبور نشود آژانس بگیرد. حساب دوتا چهارتای زندگی را داشت، هرچند از بیرون ممکن بود سختگیری به نظر آید.

ب توی این خانه تنها زندگی می‌کرد و اجاره را از پس‌اندازش می‌داد. رابطه من و ب در این دو سه سالی که باهم دوست بودیم خیلی فراز و نشیب داشته. گاهی از هم خیلی دوریم و گاهی خیلی نزدیک. مثل امشب. ب شب عید برایم نوشته که دوست دارد امسال دوستیمان به هم نزدیک‌تر شود و این باعث شده که من گریه‌ام بگیرد.  خوب شد این را جلوی خودم نگفت چون انقدر می‌زدم توی سر خودم که مگر من کی‌ام که تو به من نزدیک شوی که حتما به گه خوردن می‌افتاد. 

 چشمم افتاد به کتابی که روی میز بود. تمرین نوشتن یا همچین چیزی بود اسمش. خب آدم اگر بخواهد بنویسد می‌نویسد دیگر . همینکه شروع به نوشتن کنی مگر خودش تمرین نیست؟ رفتم ببینم تویش چی نوشته. درباره این بود که نوشتن را از کجا شروع کنیم یا چطور احساس را در نوشتن دخیل کنیم. عناوینش زیاد جذبم نکرد چون احساس چیزی نیست که با آموزش بتوانی وارد نوشته کنی. به قول آن آقا نوشتن احتیاج به حضور قلب دارد. ب گفت یعنی چی حضور قلب؟ گفتم یعنی چیزی که می‌نویسی به دلت باشد، قلبت با نوشته باشد. حالا اگر نویسنده آنجا بود احتمالا می‌گفت تو گه خوردی که حرف من را اینجوری تفسیر می‌کنی.   

در این فاصله که من اینطرف بودم آنها خمیر را پهن کرده بودند توی ماهیتابه. ب انگار برقش وصل شده باشد یکدفعه گفت ایدئولوژی. آدم‌ها خیلی درگیر ایدئولوژی‌اند و هر سوال یا فکری که مخالف ایدئولوژی‌شان باشد را پس می‌زنند. گفت که چند وقت پیش سوال ساده‌ای از آشنایی پرسیده و چون با او هم‌نظر نبوده آن شخص مثل ذرت توی ماهیتابه به هوا پریده. من از این تشبیه خیلی خوشم آمد چون واقعا اینجور آدم‌ها اینطوری‌اند، تاب تحمل حرف مخالف را ندارند و مدام دست و پا می‌زنند بگویند که حرفی که زدی اشتباه است. حالا حرف تو چه تاثیری در چی دارد و برای کی مهم است که تو همچنین نظری داری معلوم نیست.   
به ب گفتم شاهرخ مسکوب هم توی یک جایی از کتاب در سوگ عشق یاران همین را می‌گوید و بعد شروع کردم به توضیح دادن چیزی 
که خوانده بودم. دقیقش که به نوشته من هم مربوط است این است:  

زندگی اجتماعی ما مثل بدنی گرفتار مرضی ناشناخته و پر تاب و تاب دستخوش نوسان‌های شدید سیاسی است. در تناوب میان دیکتاتوری و هرج و مرج و پرتاب از قطبی به قطب دیگر و در تلاطم‌های شدید تاریخ ایران که سیاست هرچه بیشتر سرنوشت ما را زیر و رو می‌کند، ضرورتا توجه بیمارگونه ما به آن هم بیشتر می‌شود. به نحوی که زندگی سیاسی جای تمام زندگی اجتماعی را می‌گیرد.  در این هیاهو مبارزه اجتماعی در بی‌خبری و جنجال و تبلیغات غرق است. توده به جای شعور سیاسی شور سیاسی دارد. فرهنگ استبداد در سرشت ما رسوخ کرده. دشواری‌ها و مصیبت‌های اجتماعی از هر سو فرو می‌ریزد حتی جان ادمی ارزشی ندارد چه رسد به آزادی و امنیت. در این آشوب کمتر کسی مجالی برای تامل می‌یاید.

توی همین فاصله اولین نان درست شد. چنگی به دل نمی‌زد. مثل چوب خشک سفت بود. س گفت  با املت خوب می‌شود. املت را هم آوردیم ولی آن هم خوب نشده بود. نان آنقدر خشک بود که وقتی یک قاشق املت را می‌گذاشتی رویش وزنش را تاب نمی‌آورد و می‌شکست. شب خیلی خوبی شده بود با اینکه معمولی بود. ب با ذوق گفت می‌خواهید برویم توی بالکن تا چایی حاضر می‌شود؟ داشتم فکر می‌کردم که کاش همیشه انقدر نزدیک و صمیمی بودیم انگار وقتی پیش همیم غم نمی‌تواند نزدیکمان شود. 

۳ نظر:

  1. سال نو مبارک. کاش اگر میشد با همان فونت قبلی مینوشتید..این یکی خیلی ریز است و اذیت میکند. خوشحالم که مینویسید.

    پاسخحذف
  2. سال نوی شما هم مبارک. چشم، حواسم نبود:)

    پاسخحذف
  3. عیدتنعیدت مبارک، راستشهراستش من هنوز تو حال و هوای عیدم، انگار عید تموم نشده برام هنوز، لعنت به کرونا و دورکاری

    پاسخحذف