دوشنبه، بهمن ۲۵

ویو ابدی

 اون لحظه‌ای که موبایلت زنگ زد و بنگاه از اونور خط گفت کی می‌تونید خودتون رو برای بستن قرارداد برسونید، جیغ زدیم و پریدیم بالا پایین و همدیگه رو بوسیدیم و گفتیم یعنی جور شد؟ پله‌ها رو تندتند رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم و خونه‌ای که دیده بودیم رو تو ذهنمون چیدیم، از جلوی آشپزخونه‌اش گذشتیم، از پله‌هاش رفتیم بالا و از پشت پنجره، حیاطش رو نگاه کردیم تا یک ربع بعدش که بنگاه دوباره زنگ زد و گفت ببخشید خونه اجاره رفته. 

همون یک ربع عین خوشبختی بود. به کوتاهی بالا رفتن یک بادکنک به هوا و نگاه بچه‌ای که با چشمای شادمان بالا رفتن و تاب خوردنش رو  با دهن باز نگاه می‌‌کنه تا لحظه ترکیدنش، به کوتاهی بارون تابستان وسط ظل گرما یا رد شدن پروانه‌ای از جلوی چشمت. همونقدر شادی‌بخش ولی کم دوام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر