بخشی از یک داستان
من و ع هر دو سال تحویل تنها بودیم. ع یکجور تنها بود و من جور دیگری. ع رفته بود خانه. راه زیادی رفته بود و مثل همیشه زنگ زده بود. اولش فکر کرده بود که نمیشنوند. در زده بود. چند بار پشت سر هم و باز هم کسی در را باز نکرده بود. قرار هم نبود کسی در را باز کند. رفته بودند سفر و به ع نگفته بودند.
ع معتاد بود. نزدیک بیست سال و شاید هم بیشتر. هی میریختند توی خانه میگرفتنش میبردنش کمپ اجباری. مردهای گنده منده. از توی رختخواب و توالت و جاهای دیگر خانه بلندش میکردند و میبردنش. بیشتر وقتها با کتک. ع همیشه اینجور موقعها گریه میکرد. مثل ابر بهار. فکر میکردی گریه یادش رفته یا دیگرچشمه اشکش خشکیده ولی گریه میکرد و وقتی گریه میکرد مثل بچهای دوباره معصوم میشد.
گاهی اشکها روی صورتش چند راه میشدند میآمدند همه زیر چانهاش جمع میشدند و قطره قطره میریختند روی لباسش. وقتی گریه میکرد تو هم همراهش گریه میکردی چون یکهو صورت بینقصش میآمد جلوی چشمت. آن وقتی که صورتش انقدر چروکهای عمیق نداشت و فرو نرفته بود. دندانهایش نریخته بود. قدش آب نرفته بود و وقتی کنارش میایستادی هم قد تو نبود. باید سرت را میگرفتی بالا که بتوانی باهاش حرف بزنی.
تو همه اینها میآمد جلوی چشمت و گریهات شدیدتر میشد. برای آدمی که دیگر نبود و تو ترجیح میدادی به جای خودش عکسهای قدیمیاش را نگاه کنی. برای آدمی گریه میکردی که نمیتوانستی از او حرف بزنی چون باز یاد سرزندگی و جوانیاش میافتی و باز گریهات میگرفت. دلت میخواست فراموشش کنی ولی باز جلوی چشمت بود و گریهات میگرفت چون فقط همین یک راه را داشتی. مثل همین حالا.
ع، ناامید توی کوچه کمی منتظر شده و نشسته بود لب جوب. بعد هم راه آمده را برگشته بود. توی راه صورتش را تکیه داده بود به شیشه و گریه کرده بود. داشت فکر می کرد کجا برود؟ عید را چه کار کند. من داشتم موقع تحویل سال به ع فکر میکردم. به آن سالی که موقع عکس انداختن میگفت یه کاری کن قشنگ بیافتم.
از آن روز هرجا رفتم و هرکاری کردم آمد جلوی چشمم. توی خیابان تو حمام موقع خواب توی جمع در تنهایی. دیدمش که در میزند و در را باز نمیکنند و این آهنگ افتاد توی دهنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر