شنبه، فروردین ۱۹

ساقه‌‌ی گندم، تن تو

چند وقت پیش داشتیم فیلم می‌دیدیم. اسمش گاد لند بود. مردی در بیابان مرد و جنازه‌اش آنجا ماند. در بهار و تابستان و زمستان و برف و باد و باران یا روزهای آفتابی جنازه همانجا بود و هی کوچک و کوچکتر میشد تا تقریبا دیگر اثری از آن باقی نماند. قبر تو را که دیدم یاد آن فیلم افتادم. باورم نمی‌شود که دارم می‌گویم قبر تو. 

 بین قبرها دنبال سنگ قبر تو گشتیم و هرچه می‌گشتیم پیدایش نمی‌کردیم. نگو که سنگی در کار نبود. یک مستطیل خاکی بود که رویش سنگ کج و کله‌ای گذاشته بودند. از روی قبرهای بغلی فهمیدیم که آن زمین صاف قبر توست‌. 

خودت که نیستی چه اهمیتی دارد قبرت چه شکلی باشد؟

 قبرت سه طبقه است و تو در پایین‌ترین طبقه‌اش هستی. هنوز آن دو طبقه‌ی دیگر خالی‌ست. زمین‌های اطراف را دارند گود می‌کنند تا دوباره قبرهای سه طبقه بسازند. عمیقند و مثل برج‌اند؛ فقط رو به پایین.

بچه که بودیم هروقت می‌آمدیم اینجا مامان می‌گفت بیشرف‌ها چقدر قبر می‌سازند. اگر انقدر نسازند مردم هم انقدر نمی‌میرند. ندیده که اینجا دیگر برای خودش شهری‌ست و از آن موقع خیلی بزرگتر شده. 

دلم خواست روی قبرت را بشوییم ولی اگر آب می‌ریختیم زمین گل می‌شد. حتی فکر کردیم ممکن است آب بریزد تو. نشستیم گوشه‌ای و گل‌های زرد و صورتی داوودی را روی خاکت پر پر کردیم.

می‌گویند اگر دسته گل را همانطوری روی قبر بگذاری ممکن است بیایند بردارند. برای همین هم گل‌هایی که آورده بودیم را از ریخت انداختیم. می‌گویند حتی سنگ قبرها را می‌کنند، می‌برند نوشته‌ها را پاک می‌کنند و دوباره به عنوان سنگ نو به بقیه می‌فروشند. من که باورم نمی‌شود. 

گل‌ها باعث شدند آن همه سنگینی، سبک‌تر شود و تازه می‌توانستی بگویی اینجا کسی خوابیده است. 

چرا آمدیم دنبالت که حالا اینطوری پیدایت کنیم؟

توی خوابم بعد از مدت‌ها برگشته بودی. مثل قبل‌ها سرحال بودی. گفتیم این چند وقت کجا بودی. تو تعجب کردی و گفتی جایی نرفته بودم. همینجا بودم. بعد از خواب پریدم و آن هفته تصمیم گرفتیم بیشتر بیاییم دنبالت.

توی مترو و نزدیکی‌های بهشت زهرا دختری آمد کنارم نشست و سر حرف را باز کرد. گفت دارد می‌رود بهشت‌زهرا. همیشه می‌رود و حتی شب‌ها هم می‌رود. پرسیدم نمی‌ترسید؟ گفت نه از چی بترسم. بهم گفت تو هم برو آرام می‌شوی. هنوز نمی‌دانستم که تو مرده‌ای و انگار داشت از آینده خبر می‌آورد. 

چند دقیقه بعد توی حیاط پزشکی قانونی و بعد از دیدن آنهمه عکس داشتم گریه می‌کردم. تو هم اگر آن عکس‌ها را می‌دیدی حتما می‌گفتی حق هیچ‌کس نیست که آنطور بمیرد. صورت‌ بعضی‌هاشان چنان له شده بود که از روی بدنشان میشد گفت انسانند. 

آنها که بودند که با آن بدن‌های سوخته از آتش، با آن تن‌های دو نصف شده، با آن دل و روده‌های بیرون ریخته آنجا روی آن تخت‌های فلزی خوابیده یودند. چرا هیچ شفقت و رحمی در مرگشان نبود و حالا تو هم جزوشان بودی.

موقع دیدن عکس‌ها فقط به یک چیز فکر می‌کردم که تو آنطور نمرده باشی. ولی بالاخره به عکست رسیدم. 

 آخرین باری که دیدمت هم همین تی‌شرت آبی و سفید راه راه تنت بود. جلویم دراز کشیده بودی. تابستان بود و تو بی‌حوصله بودی. آمدم عکس بگیرم ولی تو بهم اخم کردی که یعنی نگیر. بعد خوابت برد و من کمی تماشایت کردم و بلند شدم که بیایم. 

به عکست بیشتر نگاه کردم. روی یک تکه کاغذ نوشته بودند ناشناس و گذاشته بودند روی سینه‌ات. دلم برایت گرفت. شک کردم که اصلا تو باشی ولی چشمم افتاد به  دستت. برگی که زیرش نوشته بود مادر. چقدر لطیف بودی. 

یاد آن وقتی افتادم که توی خیابانی که دو طرفش باغ‌های سبزی بود آنقدر می‌رفتی تا برسی به سر خیابان. تابستان بود. کیسه غذایت در دستت بود و می‌رفتی که سوار مینی‌بوس شوی. کنارت با ذوق راه می‌رفتم. دوستت داشتم. دوست داشتم همیشه زود برگردی خانه چون تو مهربان بودی و هوایمان را داشتی. 

هروقت برمی‌گشتی با خودت چیزی می‌آوردی. میوه و گردنبند و عطر و لباس. اولین شلوار جینم را تو برایم خریدی. همانی که یک عالمه جیب داشت. به نظرم زیباترین شلوار جین دنیا بود. 

 یکبار من را بردی محل کارت. پر بود از دسته‌های مبل و چوب‌های پر نقش و نگار. تو آنها را ساخته بودی و حالا اینجا خوابیده بودی و ما گل‌ها را روی خاک می‌ریختیم. 

روزی که تو مردی ما چه کار می‌کردیم؟ حالمان خوب بود؟ هوا خوب بود؟ استرس گرفتیم؟ یا چیزی از دستمان افتاد؟

تقویم را نگاه کردم. یکشنبه مرده بودی و یک روز قبل از تولدت خاکت کرده بودند. آدم‌های زیادی نزدیک تولدشان می‌میرند. این را از روی سنگ قبرها فهمیدم. 

 بغل میم گریه می‌کنم. می‌گوید از آن همه درد و رنج راحت شدی. من هم همین را می‌گویم ولی موقع گفتن این جمله قلبم سنگین‌تر می‌شود. دلم برای زندگی سخت و کوتاهت و این طور مردنت می‌سوزد. برای خودمان که به اندازه کافی بغلت نکرده‌ایم و نبوسیدیمت. به خاطر چشم‌های زیبایت، به خاطر جوانیت، به خاطراین خاک که تو را اینطور غریبانه در آغوش گرفته، به خاطر اینکه حتی یک عکس هم با تو ندارم و به خاطر خیلی چیزهای دیگر. 

 میم می‌گوید فکر نکند هیچ وقت دیگر بتواند داریوش گوش بدهد چون تو داریوش دوست داشتی. من هم آن روز هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم. 

از توی کشوی وسایلت یک فلش پیدا کردیم. مامان بهمان داد. گفت آهنگ‌هایی بوده که گوش می‌کردی. هنوز نتوانستم بروم سراغش. گذاشتمش کنار قاب عکس نوجوانیت. 

دیروز سنگت را گذاشتند. حالا تو هم اینجا برای خودت سنگ داری. 


۱ نظر: