دوشنبه، فروردین ۲۸

بابا

 این دومین باری‌ست که می‌رویم سالن عروجیان. سالن عروجیان با این اسم عجیب و غریبش که انگار مرگ را به سخره گرفته قسمت اداری بهشت‌زهراست. مثل بانک است و کارمندها پشت باجه‌ها نشسته‌اند با این تفاوت که صدای شیون و گریه هم می‌آید.

 اولین بار برای اینکه بفهمیم خاک ع کجاست آمدیم اینجا. حالا نشسته‌ایم که بابا را از سالنی به اسم سالن تطهیر بیرون بیاورند. او را مثل نوزادی می‌شویند و در آن پارچه‌ی سفید می‌پیچند و می‌دهند بیرون و ما ذوب در آن سیستم و تشریفات، می‌رویم و او را مثل بذری در خاک می‌کاریم. 

 همین دو روز پیش بابا را دیده بودم. رفتم خانه‌شان را جارو کنم چون عصر می‌خواست برایشان مهمان بیاید. روی صندلی نشسته بود و یک دستش را گذاشته بود روی صورتش. 

 حالش خوش نبود. عصبانی بود و مدام بهانه می‌گرفت. می‌گفت اینجا را بکش. آنجا را کشیدی؟ کلافه شده بودم. بهش گفتم انقدر بداخلاق نباش. نمی‌دانستم که قرار است دو روز بعد بمیرد. اگر می‌دانستم نمی‌گفتم؟ چرا احتمالا چون مردنش را باور نمی‌کردم. آن جمله حالا خودش اسباب گریه‌ی وقت و بی‌وقت است. 

نشستم پایین صندلی‌اش. داشت سمعک مامان را درست می‌کرد. هرکار می‌کرد نمی‌توانست باتری سمعک را جا بیاندازد. مامان سرش داد می‌زد که با سمعک من چی کار کردی؟ چرا به همه چیز کار داری؟ بابا می‌گفت انگشت‌هایم زخم شده نمی‌توانم باتری را جا بیاندازم. گریه می‌کرد. قضیه‌ی ع را که بهش گفتیم دیگر تقریبا نمی‌توانست جمله‌ای را بدون گریه بگوید. 

دست‌هایش را بوسیدم. با کلافگی گفت این تلویزیون هم سوخته. برید تلویزیون انتخاب کنید من پولش رو میدم. هم خودش مریض بود و هم یار غارش خراب شده بود. مثل دو دوست صمیمی که ناخوشی هم را تاب نمی‌آورند. 

دلم برایش می‌سوخت که تنها تفریحش را از دست داده. گفتم فردا می‌رویم پی تلویزیون جدید. خوشحال شد. 

همین که خداحافظی کردم و از خانه زدم بیرون دلم برایشان تنگ شد. دو دل بودم که  برگردم پیششان یا نه. برنگشتم. دوست داشتم از آنجا دور شوم و دوباره برگردم به تنهایی خودم. پس آن آخرین باری بود که همدیگر را دیدیم و بوسیدیم. 

دنبالش راه افتادیم سمت دیگری. بابا گفت دستم رو بگیرید بچه‌ها. برده‌ بودمان سینما، بهمان ناهار داده بود، توی کوچه برلن باهم راه رفته بودیم و بعد رسیده بودیم میدان آزادی. با میدان عکس گرفته بودیم و عکس رفته بود جا خوش کرده بود توی آلبوم. به عنوان خاطره‌ای از یک روز خوش با بابا. 

حالا پشت سرش ایستاده‌ایم که برایش نماز بخوانند. دلم می‌خواهد بروم جلو و آن پارچه‌ی ترمه را بزنم کنار و دوباره ببینمش. دیروز توی سردخانه دست کشیدم به صورتش. صورتش هنوز گرم بود و واقعی. از آن اخمی که وقتی می‌خوابید بین ابروهای پرپشتش می‌افتاد خبری نبود. سینه‌اش بالا و پایین نمی‌رفت. سرش مثل کوهی پوشیده از برف به یکطرف بود. صورتش زیبا بود و روشن. صدایش کردیم. ده بار. آرام خوابیده بود. خوابش سنگین سنگین بود. 

بابا گفت توپ رو بنداز بیاد. جمعه‌ها باهم توی حیاط خانه‌ی قدیمی وسطی بازی می‌کردیم. او هیچ وقت ما را نمی‌زد ولی ما رحم نمی‌کردیم و او از بی‌معرفتی‌مان گله می‌کرد. 

یکی داد زد به عزت و شرف لا اله الا الله و بقیه همراهش تکرار کردند. ناقوس مرگ بود. اولین باری که این را شنیدم هشت سالم بود. نمی‌دانستم مردن یعنی چی. فکر می‌کردم فقط پیرها می‌میرند و آدم‌های مریض. بعد که توی فامیل چندتا جوان هم مرد مرگ نزدیک‌تر شد ولی  نه آنقدر نزدیک هنوز مردن برای فامیل و دوست و آشنا بود. ع که مرد مرگ تا یک قدمی آمده بود و بابا که رفت انگار مرگ دست‌هایش را انداخته بود دورت. 

بابا گفت آهای بچه‌ها بلند شید سال تحویل شده. پاشید بابا. صورتمان را بوسید و از لای قرآن به هر کداممان یک اسکناس ده تومنی داد.

وقتی رسیدیم زمین را کنده بودند. سرم را بردم جلو. عمیق بود. گفتم سلام ع. ع آنجا خوابیده بود. آن ته. مداح با آن صدای گوش‌خراشش گفت بابا رو دارن میارن. یکی مردها را صدا زد که بروند سر تابوت را بگیرند. مداح دوباره گفت حالا بابا رو می‌خوان تو خونه‌ی ابدی‌اش بذارن. این بچه‌ها باید می‌رفتن سیزده به در ولی الان اومدن اینجا به خاطر بابا. نزدیک بود خنده‌ام بگیرد. همیشه از سیزده به در بدم می‌آمد. پس بگو چرا. قرار بود تو بمیری. 

مردی رفت توی گودال و تخته سنگی را هم با خودش برد. پاهایش را دو طرف گودال گذاشته بود. مرد خیلی مسلط بابا را خواباند بین دو تا پاهایش. یکی گفت پارچه را بزنید کنار برای آخرین بار.  میم گفت به سن بدی رسیدیم. باید این چیزها رو ببینیم. صورت بابا مثل دیروز آرام بود. مداح شروع کرد به خواندن و یکی شروع کرد شانه‌ی بابا را تکان دادن. انگار در گهواره بود و می‌‌خواستند خوابش کنند.

گفتم پس همه‌ش همین بود؟ دیگه آواز نمی‌خونی؟ دیگه اونطوری سفت بغل نمی‌کنی؟ شوخی نمی‌کنی باهامون؟ دیگه منتظرمون نمی‌شینی جلوی در. چطور تو می‌میری و ما زندگی می‌کنیم تویی که همه‌اش برای ما زندگی کردی. کاش بلند می‌شدی از اینجا می‌رفتیم.  کاش می‌دونستی بیشتر از اینکه تو به ما نیاز داشته باشی ما محتاج تويیم.

 بابا با افتخاربرایم دست تکان داد. مثل وقتی که پانزده سالم بود و داشتم می‌رفتم اردو. پایین اتوبوس منتظر بود که ماشین راه بیفتد. دلم گرفته بود که می‌خواهد تنها برگردد خانه. مثل حالا که دلم گرفته و دلتنگی و حسرت و درد توی تنم می‌پیچد و این با هر بار بیدار شدن و دوباره خوابیدن تکرار می‌شود. 

 گفتم کاش همه‌اش یک بازی بود؛ یک نمایش. خاک را می‌زدند کنار و می‌گفتند بسه دیگه شما هر چقدر مردید کافیه حالا می‌تونید برید به زندگیتون برسید و دوباره او میشد قهرمان داستان‌ها و خاطره‌هایش. میشد همان آدم بی‌درد و سرزنده. 

از زیر چشم دوباره نگاه انداختم به گودال. هنوز آنجا بود. گفتم تو رو خدا پاشید بریم خونه. الان همه‌مون می‌ریم فقط  شما می‌مونید اینجا. صدایش در آنجا پیچید: «دوست دارم می‌دونی عاشقی کار دله گناه من نیست تقصیر دله. »

 صورتش یکبار دیگر آمد توی ذهنم. لاله‌های نازک و نرم گوش‌هایش. موهای یکدست سفیدش که دوست داشتی دست بکشی بهشان. چال‌های لپش. گرمایش که با همه‌ی وجود بغلت می‌کرد و می‌زد پشتت و می‌گفت قربون چشمهات و تو را بی‌نیاز از هرمحبتی می‌کرد.

 باد می‌آمد و هوا سرد بود. بچه‌ها آنطرف داشتند دنبال هم می‌دویدند؛ اینطرف سینه‌ی پرخاطره‌ی بابا از خاک پر میشد. فکر کردم برای مردن اوست که آن باد سرد دارد می‌آید. بادی که انگار از راه دور می‌آمد. از دریاها.


۱ نظر:

  1. تسلیت میگم. و صبر ارزو میکنم براتون. و پذیرش و ارامش.

    پاسخحذف